Tuesday, February 27, 2007

برای کسی که خودش میداند

بر شاخه ی جوانی و من باغبان پیر

دستم نمیرسد به تو ای گل بچینمت

بوئیدن تو نگردد میسرم.

تا دست دیگری نربوده تو را زشاخ

من زنده ام تا که به سیری ببینمت


Monday, February 26, 2007

به چه فکری؟

از بلندای جوانی

وقتی به من پیر مینگری

به چه فکری؟

سالهای جوان را در سودای چیزی داده ام

که تو امروز با جوانیت در پی آنی،

و من مشتاقانه تقدیمت خواهم کرد

که هستی ام همین است و بس .

همین سرمایه،

همین عشق،

همین آلودگی


Saturday, February 24, 2007

می فکرمت

الو ....الو

هی هی هی ،جوابم را نده

گم شو در کتابها
کر شو در صدای نوازشش

جوابم را نده.

اما نمی توانی طعم پستانهایت را از انگشتانم بگیری

و جانم را که لبانت مکیده است پس بیاوری

فکرم چه میشود؟

فکرش را نکن!

میتوانی آنطرف خط باشی و گوشم به صدایت روشن نشود

ولی نمیتوانی در فکرم چراغی را که روشن کرده ای خاموش کنی.

ابرها میایند، می پوشانند،می بارند

یا نه،

میروند.

من مانده ام خورشید وار

می فکرمت

Thursday, February 22, 2007

فردا

شمایان بر چه میخندید

ای نا باوران روزگار سخت،

بی دردان ِبد اندیش

زمان سختتان باقی است

روز و روزگارانتان به پایان است

شب در پیش.


چه روز تیره ای دارید همچون قیر

به شب میماند اما روزتان اینک.

سیه اندیشه ای دارید.

سیه جامه ، سیاهی کیش

چو فردا میرسد از راه

حجاب مکرتان اما،

سیاهی را نمیپوشد

که روز و روزگاری سخت در پیش است

که دلهاتان

پر از ننگ و سیاهی

کی شود خالی از این تشویش:

که فردا میرسد از راه

روزی کم و یا یک بیش

عاشقانه

توی یکی از وبلاگهادر نظری نوشته بود حال که همه چیز سیاسی شده گفتن شعر عاشقانه بی فایده است اما نگفته بود شعر عاشقانه سیاسی نظر شما چیست؟

شبیخون

رسید عید و طبیبم ، سری تو بر من زن

به آب بوسه تو آتش ،به خشک این تن زن


بیا و باغ دلم را،شکوفه باران کن

شرر ز عشق و محبت، به باغ و گلشن زن


چو شیخکان ریائی، دهان ما بویند

بیار باده و تا قطره ،در رگ من زن


چنان برقص ز مستی ،چو دختران شراب

بتاب زلف و از آن طعنه ها، به خرمن زن


به تار سینه بربط ،بزن به زخمه ی ناز

بخوان و هل هل شادی ،به کوی و برزن زن


به پیش شیخ حرامی ،مزن توحرف از عشق

همیشه حرف دلت، با زبان الکن زن


به شادمانی نوروز و، فصل بیداری

به تیغ عشق شبیخون ،به خواب دشمن زن




در یک بیت خود سانسوری شده است به مستی شاعر ببخشید

Tuesday, February 20, 2007

گناه انقلابیگری

راستش این روزهائی که به ایام عید مانده دلم میخواست باز هم از بهار بنویسم ولی مگر این رویا ها میگذارند گناه زندان رفتن احمد باطبی را گذاشته گردن ما . ما هائی که مثلاً انقلاب کردیم ، یا به قول م_ امید بر عکس

در زمانیکه ما انقلاب کردیم مملکت ما از دموکراسی آریامهری انباشته بود ولی چون ما از آن نوع دموکراسی خوشمان نمیامد خوشی زد زیر دلمان و زرع نکرده پاره کردیم

وقتی بحث جمهوری پیش امد اولین خواسته ،جمهوری دموکراتیک مردم ایران بود ، ولی چون در خون ما داشتن اقا بالاسر ارثی بود تصمیم گرفتیم تا یک آقا بالاسر که بجز " هیچ " نمیدانست انتحاب کنیم و همین باعث شد دموکراسی از وسط جمهوری و مردم ایران ، فرار کند و یک اسلامی جایش بشیند با امدن این اسلامی مردم هم فرار کردند چیزی ماند که الان شما وارثش هستید. آقای رفسنجانی حالا هم معنی دموکرات و دموکراسی را نمیداند، فقط اول انقلاب اینجوری نبود


Monday, February 19, 2007

اندک اندک آیت الله میرسد

توی وبلاگ مرد پیر خواندم که آیت الله رفسنجانی به ملاقات آیت الله منتظری رفته و بعد تف، سیری هم کرده بود و اشاره کرده به مصاحبه آیت الله با صدای امریکا ولینک داده رفتم خواندم، مصاحبه جالبی است به خواندنش میارزد، با همه انتقادی که منتظری از گردانندگان ج_ الف کرده ، اولاً یادشون رفته که ولایت فقیه زائیده خودشان است و در ضمن یادشان رفته که بالاخره اونها هم همه آخوند هستند مثل خودشان

Sunday, February 18, 2007

باز هم از عیدوبهار

به بچه ها عیدی بدید تا عید یادشون نره این گفته مال من نیست ولی همیشه به آن عمل کردم



نوروز رسید وباز ماها

در غربت واز وطن بدوریم


کردیم فرار از وطن ما

چون دشمن جبر دین و زوریم


ما را همه صلح آرزو بود

ما ملت آرزو به گوریم


کردیم فشار را تحمل

الحق که چه ساکت و صبوریم


ما ناجی و قهرمان پرستیم

علاف همیشه ی ظهوریم


بینای خطای دیگرانیم

چون نوبت خود رسید کوریم


وا داده برای زور غیریم

از بهر خودی چه جمع و جوریم


با این همه عیدمان مبارک

دم سگ زردمان سه چارک


Saturday, February 17, 2007

دوستی

پنجره دوستی باز بود

ماه آمد کنارپنجره

صدایش کردم

ستاره خندید

گفتم:سیاه ِشب را نقره فام بیشتر دوست دارم

گفت:ابر کدورتها گاهی دلگیرم میکند

گفتم:باران؟

گفت:از او نیست

صفای دلم است که میبارد

حتی وقتی خورشید میدرخشد

گفتم : نمی فهمیدم

گفت:پنجره را همیشه باز بگذار

هدیه

وقتی به کلامی که از خاطرم طراویده است

آغوش هدیه میکنی

به عشقم چه پیشکش

که از دل برمیخیزد

دل را چه پیشکش

که از جانم مایه میگیرد

وجانم را چه پیشکش

که تمامش هدیه به توست

Friday, February 16, 2007

تولد

این شعر را مینویسم تا حال و هوای این حوالی قدری عوض بشه

برای تو لد اینده ام گفتم

شاداب زندگی کن

یک سال اضافه تر شد ،عمرم ز سال پیشش

چرخ فلک فرو کرد،بر من دوباره نیشش


یعنی که باش هوشیار، لذت ببر ز عمرت

شاداب زندگی کن ،با کم بساز و بیشش


بازیگرست گردون ،بازیچه اش من و تو

آوردن است آئین، دک کردن است کیشش


میچرخد و شب و روز،ما را نماید علاف

بیهودگی رفیقش، بیداد قوم و خویشش


روزی کند دلت شاد، ایوان و باغت آباد

فردا شود پشیمان، از کار روز پیشش


هشیار زندگی کن،کاین چرخ بی ترّحم

راحت کند خرابت، با شیره و حشیشش


اندازه را نگهدار،تا در نمایش دهر

بازیگرش نباشی،نه گرگش و نه میشش


گنداست وضع گردون، آنسان که مدعی ها

این گشت شیخ و خاخام، آن راهب و کشیشش


من عاشقم اگر چه ، معتاد گول خوردن

گولم نزد زمانه، با ناز و با قمیشش


میخواست تا غم و رنج ، بر جان من بچسید

خوردم تکان زیادی ، محکم نشد سریشش


هرگزنگشته ام مات، از حیله های دنیا

در قلعه مناعت ، ایمن شدم ز کیشش


بگذار تا بچرخد، این پیر لامروت

من با سبیل چخماق ، خوش مانده بیخ ریشش

Thursday, February 15, 2007

جنگ

جوانی ایمیل زده بود که:کی به شما گفته که برای ما تعیین تکلیف کنید. شما بیست و هشت سال پیش به چه اجازه ای برای امروز ما تصمیم گرفتید که امروز ما را به این روز بیاندازید، بلاتکلیف و معتاد. آنچه در زیر میاید برای اوست

نمیخواهی بجنگی؟

فکر میکنی برای تو میجنگند؟

دلواپسی های تو نگرانشان کرده؟

.....................نه
دغدغه های تو بی ارزشند برایشان

نمیخواهی بجنگی؟

میدانم پدران تو جنگیدند

و هزارو چهار صد سال عقب نشینی کردند

و تو

زاده شدی در هزارو چهار صدسال پیش

و ژول ورن افسانه های آینده را برای تو خواهد نوشت

و نوستراداموس برای سه هزار سال توپیشگوئی میکند

که پدرانت هزارو چهارصد سال آینده........؟

و تو میخواهی هزارو و چهارصد و چند سال فرار کنی

و منتظری که یکشبه از کجا بیایندوراه را بتو نشان بدهند؟

از پای آن منقل بلند شو

قلیان را عصای آرامشت نکن

دستت رابه همتت بگیر

اعتصاب غذا هم راه بجائی نمیبرد

فقط غذای رسانه هاست

میشنوی چی میگم؟

گوش کن
کنار گود نشستم؟

ولی میبینم و میدانم که:که

هزارو چهارصد و چند سال را خواهی پیمود


فقط دستت را به همتت بگیر

همتت آری



Tuesday, February 13, 2007

روز عشاق

داستان پیدایش روز والنتاین که دوستان فارسیش کردند و شده روز عشاق را همه در سراسر جهان میدونند این روز برای همه است برای تمام عشاق جهان برای کسانی است که کسی دوستشان داره برای مادرها برای پدرها برای خواهر برادرها برای نامزدها برای بچه ها و دست آخر برای زن و شوهر ها............................... امااینطور که من میبینم این روزبیشتر برای کاسب هاست اینجا به هر بهانه ای که باشد عید و سال نو، میلاد مسیح ،هالووین و همین روز عشاق همه برای یکدیگر هدیه میخرند و دنیای سرمایه داری طوری مردم را بار آورده که نخریدن هدیه ازگناهان کبیره محسوب میشه فقط گفتن دوستت دارم کافی نیست باید دیده هم بشه که دوستش دارید و وای بحالت اگر یادت رفته باشه چه دوستی ها ،چه نامزدی ها ،و چه زن و شوهرهائی که میونشون برای همین فراموشی لعنتی بهم خورده بهر حال من که تا حالا یادم هست فردا خدا را چه دیدی پس حالا روز عشاق به شما مبارک باد

Sunday, February 11, 2007

رقص

وقتی آدم از تلویزیون و رادیو خوشش نیاد ، عصرها که از سرکار برمیگرده باید برای سرگرمی یک کاری بکنه . مطالعه؟ این که سرگرمی نیست از کار کردن سخت تره ، برای اینکه باید تلاش کنی چیزی را نخوانده نگذاری و یاد بگیری . من و خانم خانما تصمیم گرفتیم بریم بالروم دانسینگ یاد بگیریم . یک سالی رفتیم و خوب یاد گرفتیم .حالا هفته ای سه شب چند ساعتی وقتمون توی پیست رقص میگذره ، ورزش خوبیه ، هم شاده ،هم وقتمون با هم میگذره هم رشته علاقه رو محکمتر میکنه، امتحان کنید ضرر نداره حالا هم رفتیم

تا بعد

کجای وسوسه

کجای وسوسه بودم
کجای وسوسه

که زنجیر نگاهت پایم را بست

چو انگار نارونی در زمین بی برهوت

حالا که باد میاید

چه خیالی
بجز ترانه برگهایم چه میشنوی

که ایستاده ام اینجا در تموج باد

گنجشک هایم دوباره لانه میسازند

به امید باروری

و تابستان

ردیف بهار را میخواند

در دستگاه سرسبزی

میدانم به بار نشسته ام حالا

که خیال خزان در سرم نیست

و زمستان جدائی

هرگز نخواهد آمد

مگر زنجیر از پایم برداری

کجای وسوسه بودم
کجای وسوسه؟

Saturday, February 10, 2007

باربری

انجمن هدایت در اینجا هر دو هفته یکبار جلسه داستان و شعرخوانی برگزار میکند. گهگداری من هم برای شنیدنشان میروم ، کسانی که جدیدتر از ایران آمده اند ، در مورد شعر و قصه حرف های تازه ای دارند که برای ما که سالهاست دور از ایرانیم و دستمان و وقتمان کوتاه ازمطالعه است جالب توجه است . من وبگردی را تازه شروع کرده ام آن هم گفتم ،به همت دوست نازنینم عبدالقادر بلوچ و از این کار دارم بار برمیدارم از گلستان و بوستان شعر و داستان جوانان وطن . پیشکسوتها ،که امروز دارند در اینترنت با هم تسویه وتصفیه حساب میکنند و قهرمانان ملی در دنیای سیاست برعکس جریان آب شنا

Thursday, February 08, 2007

بهار در غربت

خاتون نوشته بود که در تهران هوا بهاری است
در ابنجا در بعضی از شهر ها اول بهار و عید نوروز برف و سرما کولا ک میکند چند سال پیش در شرق کانادا مخصوصاَ مونتریال یخبندان سختی شد و این شعر حاصل ان یخبندان است
البته در ونکوور مثل حالا شکوفه ها درامده بود


بهار است اینکه میبینی اگر چه برف و بوران است

غریبان را بهار انگار در فصل زمستان است

چرا اینجا نمیخواند بروی شاخه ها بلبل

بجای برگ و گل برفی نصیب باغ و بستان است

بهار سرزمین من پر است از عطر و بوی گل

سراپای زمین را لاله و آلاله مهمان است

شکوفه بر درختانش سپید و زرد و سرخابی

تذرو و بلبل و تیهو به فروردین فراوان است

نسیم صبح فروردین به دلها میدمد شوری

کزان غم میرود از دل صفا بخش تن و جان است

نه سرما میزند گل را نه گرما میکُشد بلبل

اگر سر میزند سبزه همه از لطف باران است

چو از ره میرسد نوروز جشن و شادی آغازد

که میلاد گل و هنگامه ی دیدار یاران است

در این ایام فرخنده «خدنگ»از غم شود فارغ

فراموشش شود اینجا غریب و دور از ایران است

Wednesday, February 07, 2007

بهاریه

در یکی ازکامنت ها ، رویا ، با شک و یا به تمسخر پرسیده بود که : من این اطلاعات را از کجا آورده ام؟ اولاً من هم ایرانیم و به ایرانی بودم هم افتخار میکنم و هیچ بدی را برای هیچیک از هموطنانم و هیچ بشری نمیخواهم اگر شما در مورد حمله امریکا مطمئن هستید ما را هم در جریان بگذارید تا سیر فهم شویم البته شیر فهم درست تر است این یکی هم بی معنا نیست اگر در مورد وضع جوانان ایرادی هست نگاهی به روزنامه های وطن یا به ویلاگ هموطنان و سایت های خبری بیاندازیدو به امار دختران دانشجوی خود فروش ، بله دانشجو را بخوانید امار تعداد معتادین جوان، کودکان خیابانی و ووو همه اینها نشان از بی سروسامانی وطن است مگر اینکه با عینک بمب اتمی حق مسلم ماست به این قضایا نگاه کنید...
-بگذریم بهار میاید به استقبالش برویم
------------------------------

هوا هوای بهارو دلم هوای تو دارد

چه آرزوی محالی که بینوای تو دارد

شکوفه در صدف خود به انتظار شکفتن

چو انتظار شگرفی که دل برای تو دارد

به شهر عشق ،تو جائی برای خانه نداری

خوشم که 'کلبه خرابی به روستای تو دارد

قدم به خانه من نه به چشم منتظر من

که دیده روشنیش را ز خاک پای تو دارد

شکوفه های محبت جوانه کرده دلت را

دلت هوای بهارو دلم هوای تو دارد

همیشه وصف تو گویم دعا کنم و ثنایت

که دل توقع مهری از این ثنای تو دارد

خدنگ اگر که بریزد بزیر پای تو عشقش

نشان ز حضرت منصورِ آشنای تو دارد

Monday, February 05, 2007

حمله به ایران

والله حمله نمیکنند بالله حمله نمیکنند مگر دیوانه شدن نفت مفتی که زیر جلکی میبرند و ملت خبر ندارد را دچار وقفه کنند
پس این همه سفیر حسن نیتی که هر روز میفرستند دور دنیا بوق هستند
هر جا سر میزنی میبینی حرف حمله به ایران است و عده ای وطن پرست به رگ غیرتشان بر میخورد که به ایران خانم تجاوز بشود با با از ایران چیزیش نمانده که با ن تجاوز کنند جوانها که اکثراً معتادند دخترانش را به شیوخ فروخته اند از همه بد تر عده ای از ملت را در بسیج مغز شوئی کرده اند پاک بی مخند از هر جوانی هم در ایران میپرسی میگوید پس چرا حمله نمیکنند؟ شما ها در خارج نشسته اید
وغصه حمله به ایران را میخورید نفت این روزها ناموس چین و روسیه امریکا انگلیسه آدم که به ناموس خودش تجاوز نمیکنه
یک نگاه به وبلاگهای جوان های داخل ایران یندازید که در ایام محرم چه ننه من غریبمی و چه حسن و حسینی چه تسلیتی و چه مرثیه ای سر دادند بعد یک کامنت یگذارید از حمله بپرسید جواب میدهند حضرت مهدی همین روزها به این آخوند ها حمله میکند و دمار از روزگارشون در میاورد

یا مهدی به ظهورت شتاب کن

آدم یک بار

بی خیال نمیخوابم

میمیرم روی بسترم

خیال انگیزها همیشه زنده اند.

راست میگوئی،

من چه کارم به کار کسی.

تو آن شانه های پهن زیبا را

خودزیر بارخالی

شانه های من نگهداشته ای.

زمانه عوض شده،

تو سالاری برای همیشه ای که خواهد آمد.

اینجا من ، بجز خودم وکار و عشق

چیز دیگری نیستم.

من دلم میخواهد فقط عاشق باشم

کار را دوست ندارم

وقتی میتوانی فقط عاشق باشی ،

چه کاری زیبا تر.

اجبار روزگار؟

این نان را یخاطر عشق نمیدهند.

ایکاش جای تو بودم

میدانم،

حرفش آسان است.

آرزو کردن گناهی نیست

بی خیال نیستم

خیالم خودم است ، خودم

که دیر شناختمش.

من اولین بار است که زائیده شده ام

تجربه چیز خوبی است،

مهربانی همین طور

خواستن

عشق.

حرف تازه ای باید پیدا کرد

برای گفتمان

باید

دوباره زائیده شد

تجربه چیز خوبی است

افسوس که تکرار نمیشود،

همیشه نیست.

آن لحظه ای که پیدایش میکنی

لحظه ای را از دست میدهی.

آدم یکبار زائیده میشود.

Saturday, February 03, 2007

!این بلوچها

عبدالقادر بلوچ علاوه بر اینکه بلوچ هست و طنز شیرینی دارد بجای اینکه برود قاچاقچی بشود وبلاگ راه انداخته و گهگاهی شیطنت هم میکند نا گفته نماند که بجز برای خودش برای من و خیلی های دیگر وبلاگ درست کرده و وادارمان میکند بروز باشیم میگویمش من از دسته خود نویسان خود خوان خواهم بود میگوید تو بروز باش خواننده اش با من ناراحت نباش وبلاگت را هیچ کس نخواند جاسوسان جمهوری شیعه ایران خواهند خواند پر بی ربط هم این جمله را نگفت سنی ها شیعه ها را خارج از دین میدانند پس مسلمان نمیدانند پس جمهوری شیعه ایران درست تر از جمهوری اسلامی ایران است بیچاره ایران که پس پیشش بدست این نا مسلمانان افتاده

handyman!

درد را نمیفهمد این انگشت من

یاد تو بودم که چکش ناسورش کرد

کنار میخ روی دیوار

داشتم یاد تو را مینوشتم

شعر تورا دوباره میخواندم

کارم بدون یاد تو سخت میشود

دیواری را که اکنون رنگ میزنم

ساعتی پیش شعر تو رنگینش کرده بود

قبل از این دفتر

دیوار های این خانه را اگر بشکافند

در جای جایش نام و یاد تو حک شده است


میگوید چه مینویسی؟

میگویم شعر

نگاه میکند فارسی بلد نیست

روی دیوار؟

میخندد و میرود


کارم را دوست دارم

صاحب کار مهربانم را هم

دفتر شعرش را میاورد

میخواند
شعر هجده سالگی اش را

دختری در انتظار عشق

هنوز هم منتظرم

هنوز عاشقی؟

شاید بشوم


فکر میکنم سعدی شده ام

و در دیار غربت من را بکار گل گرفته اند

حکایت را ترجمه میکنم

میگوید
اینجا خانه خودت است دیار غربت نیست

به ابزار دور و برم نگاه میکنم

و مداد دستم

و شعر تورا که روی دیوار نوشته ام

رو به غروب میروم

آنجا که تو به انتظار نشسته ای


Thursday, February 01, 2007

نمیخواستی؟

من شب را تا نگاه روشن صبح
بسر بردم

من تنهائی را با خودم
قسمت کردم

تا تو آمدی

من شب را تا نگاه روشن صبح
بسر بردم
در فشار بازوانت
و باران بوسه هایت
بر گستره ی مرمرین پستانهایت
با دستی بند زنجیر گیسویت
با هوسی بدون شهوت
با خواستنی بی تمامی

از تو میپرسم

تو این را نمیخواستی؟

نمیخواستی کسی ببوسدت
نه برای خودش؟
نوازشت کند
نه برای هوس؟
در تو بپیچد
نه برای شهوت؟
در گوش ا ت بخواند
نه برای فریب؟
و این همه را برای خواستن بکند

تفاوتی باید باشد در من
در خواستن تو
و حسی باید باشد با تو
در دانستن من

تو

من دنبال اوراق گمشده خاطراتم
نه
دنبال اوراق خاطرات گمشده ام
نه
دنبال تو میگشتم
یادم میامد جائی تو بودی
که اکنون خالیست

2-



من خاطراتم را ورق میزدم
دنبال گمشده ای میگشتم
تو کمکم میکردی
نمیفهمیدم
دنبال تو میگردم

محسن

رفت
کی؟
محسن
کجا ؟
توی خواب
چطور؟
سکته
بهمین راحتی میشود رفت و ما آنوقت. قدر این بودنمان را نمیدانیم، قدر خودمان را، قدر یکدیگر را و عده ا ی خودرا بزور شمشیر بر ما حاکم میکنندو ما را دور میکنند از همدیگر و مجبورمان میکنند که سالها همدیگر را نبینیم تا خبرمان بیاید. خبر مرگشان چرا گورشان را گم نمیکنند