Thursday, July 19, 2007

کمپیگ

این عادت همه ساله را نمیشود به هیچوجه ترک کرد و نرفت کمپینگ همینطور که اینجا مراسم توروزی یادمان نمیرود

وقتی برگشتم اگر در غیاب من همه چیز سر جایش بود شرح سفر را با مقایسه با کمپینگ رفتن های ایران برایتان قلمی خواهم کرد

خوش و خرم باشید

اتابعد

Friday, July 13, 2007

یاد مادر

این روزها نزدیک میشود به سالگرد رفتن مادر قرار بود بیاید ولی منتظر بود تا چشمش را عمل کند که بتواند ما را و نوه هایش را بهتر ببیند خودش میگفت که بار آخر خواهد بود این سفرش چون وقت رفتن است این روزها

روز مادر بود و ما منتظر امدنش این شعر را نوشتم


در انتظار دیدنت این گوشه غریب

چشمم به آسمان هزاران ستاره نیست

تنها ستاره ی همه شبهای من توئی



توفیق دیدنت آیا میشود

بار دگر میسرم اینجای بی کجا؟

یا با خودم به گور برم آرزوی آن

لعنت بر آن که ز تو کرده ام جدا



امروز روز توست

کجائی تو مادرم

تا سر به دامن پر مهر تو نهم

هرچند که پنجاه ز عمرم گذشته است

اما هنوز

کودک کم سال تو منم



تماس تلفنی داشتیم تقریبا هر روز و هر دو طرف منتظر و من سرودم


تنها نشسته ای آن گوشه غریب

در تنگنای اطاقی که وسعتش

اندازه ی دل من است


در فکر روزهای گذشته که رفته است


در انتظار آمدن روزها

ومن



فصل گرما و کمپینگ رفتن بود و نیامد خیلی دوست داشت جنگل و در یاچه را و ما رفتیم به این امید که وقتی برگشتیم خواهد آمد
روز برگشتن از کمپینک برادر تنها امده بود



مادرم کنج اطاقی تنها

یک جهان خاطره را با خود برد

آن گلستان پر از مهر و وفا

در غریبی گل عمرش پژمرد

خورد آنقدر غم فرزندان

که ز غم قلب غمینش افسرد

چهار فرزند در این دنیا داشت

مادرانه غم آنان میخورد

اشرف و هادی و منصور و کمال

رفت و ما را به خداوند سپرد

رخت بر بست از این غربتگاه

دل فرزند ز مرگش آزرد

ما به سوک اش نتوانیم نشست

کاش ما را همه با خود میبرد


بله ،مادر رفت و یادش با ماست


تو از این خاطره ها زنده تری

مادرم

کنج اطاقت تنها

رفتی و خاطره ها با من ماند

روزکاری که پدر رفت و رفت

کودکی بیش نبودم ،و باور کردم

مرگ را میگویم

یاد من می آید

که تو شیون کردی

مات با خود گفتم گریه را فایده نیست

و نمیگرییدم

روزگارانی بود

و تو چادر بکمر

کمر همت خود را بستی

که ندانیم یتیمی دردیست

چرخ خیاطی تو هر روزه

وقتی از کار وجین برگشتی

به صدا میآمد

نه ،
به فریاد که تو

شیر زنی

و نمیخواهی محتاج شوی

که نه تو

بیوه زنی

خوشه چینان با تو به رقابت بودند

و حسادت

که چرا بیوه زنی ،سهم اربابی او

که بنا حق و به زور

می ربودند زتو

بیشتر از سهمی است

که نصیب دگران میگردید

یاد من میایید

که به آنان گفتی

و بما هم گفتی

که:
بخوان درست را

پدرم گفته گدائی هم شد

میکنی تا ما ها

درس را ول نکنیم

وه ، عجب حرفی زد

او نمیدانست تو شیر زنی

و گدایان روباه

و تو با پینه دست

دفتر و کاغذ کاهی ،بدستم دادی

و مدادی که ستایش کنم ات

خوب یادم مانده

دم حمام ده چاردونگه

دخترک پیرهنی را که تو شب

بعد خوابیدن ما دوخته بودی

پوشید

و تو خوشحال و او شادان بود

یاد بزاز و دوچرخه

که پیراهن را

به بهائی اندک

نه به اندازه بیداری شب

از تو میدزدیدش،


مادرم،

چرخ خیاطی تو

زنگ دبستانم را

به صدا میاورد،

و وجین کارد تو بود

که غذا میاورد،

و تو انگار نه انگا ر ،که ما بی پدریم


مادرم،

روحت شاد

که تو اموختیم

خواب و بیداری را،

و نشانم دادی

زندگانی زیباست

با همه پستی و اوج

اگر اندازه ی انسانییتت رشد کنم،

تو نمردی مادر تو از این خاطره ها زنده تری