Thursday, April 08, 2010

ناخدا میداف اف اف اف

Thursday، April 08، 2010






ناخدای کشتی وبلاگها
رفت و نامش را همیشه یاد باد

زنده بود و جنگ با بیداد داشت
مرده اش هم دشمن بیداد باد





از وبلاگ فرهاد حیرانی

کشتی وبلاگستان بی ناخدا شد


در برهه ای از زمان که به همه نیروها نیاز ست ، قطار بی رحم زندگی بار دیگر توقف نمود تا یاری از ما جدا سازد و باری از غم بر سینه هایمان بیفزاید .
ناخدای محبوب وبلاگستان هم ما را تنها گذاشت ، گویی غم اسارت وطن بر امید به رهایی آن چیره گشت .
پس از تحویل سال ، به رسم هر ساله برای عرض ادب و تبریک سال نو به او زنگ زدم اما پاسخی دریافت نکردم . روز بعد و روزهای بعد هم چنین بود تلاش بی حاصل من . بخود می گفتم حتمن به سفر رفته تا خستگی ناشی از دوره طولانی بیماری و تحمل درد را تسکین بخشد . ده روز گذشت و علیرغم تماس های هروزه تلفنی ، پیامها در وبلاگ و صفحه فیس بوک و ای میلها ، خبری از ناخدایمان نشد .
کم کم نگران شدم که میدانستم محال ست ناخدا پیامی را بی پاسخ بگذارد و هفته ای بگذرد و با هم صحبت نکنیم . حتی در دورانی که در بیمارستان بود هم تماس های ما قطع نمی شد ، اعتیادی بود برای من .
بخود جرات دادم و با موبایلش تماس گرفتم ، در دسترس نبود و ...
نگرانی کاملن بر من چیره شده بود . راهی به ذهن درمانده ام نمی رسید ، بخود گفتم نامه ای به آدرس منزلش می فرستم و ...
امروز برای خروج از منزل آماده شدم اما دیدم پاهایم یاری نمی کند . نمیدانستم درد پاست یا ناله دل ، ماندم تا تشویش با به آتش کشیدن سیگار تسکین دهم . اضطراب چنان بر من سایه افکنده بود که بخود اجازه نمی دادم به هیچ مسئله ای فکر کنم ، تنها منتظر بودم و نگران تا ...
تلفن زنگ زد و همسر همیشه مهربان و صبور( آلمانی ) ناخدا به زبان شیرین فارسی تلخ ترین خبر را داد : حمید ...
مات ماندم ، بی اختیار پرسیدم شوخی می کنید ، بعد بخود آمدم و گفتم حتمن جدی نمی گید .
گفت نه حمید سکته کرد و مرد . خیلی سخته در این خانه ماندن ، دیدم خیلی پیام گذاشتید خواستم خبر بدم ، حالم خوب نیست و ...
درست بعد از آخرین صحبتمان ، بی هم صحبت شده بودم و خود خبر نداشتم . یارمان از دیارمان رفت تا غاصبان وطن شاد شوند که دیگر قلمش رسوایشان نمی کند ، تیغ تیز طنزش چرتشان را پاره و خاطرشان را آشفته نمی سازد .
گویی آسمان هم با حاکمان ست که تنها گل می چیند تا خارها باغها را خارستان کنند .
قلم ناخدا حمید ... (میداف ) گاه به سوی ترسیم خاطراتش می رفت و تصویری شفاف ترسیم می نمود آنچنانکه تصورش برای همه ممکن شود .
گاه با تکیه بر تجارب ارزنده اش ، قلم به تحلیل و تفسیر رویدادها میزد و از آنچه در پس پرده می گذرد ، حجاب برمی گرفت .
اما من بیش از همه شیفته قلم طنز ، بویژه سروده هایش بودم . گاه ساعتها روی سروده هایش صحبت می کردیم و در همان زمان هم فی البداهه ابیاتی دیگر اضافه می نمود .(و نیز اینجا )
مدتها بود که از درد شدید ستون فقرات رنج می برد و تنها روحیه بالای دریانوردیش مانع بود تا بر زمین افتد .هر هفته با هم در تماس بودیم و از لحظه لحظه آنچه بر ما رفته بود سخن می گفتیم .از سیر درمانش و از هراس دائمش که مبادا مجبور شود روزی بر صندلی چرخدار بنشیند که روحیه دریانوردیش با خمودی سازگار نبود .
لعنت بر آسمان که فقط یک آرزویش را برآورده ساخت و قبل از آنکه درد طاقت فرسای کمر او را بر زمین زند ، بال پرواز به او هدیه نمود .
کاش آسمان آرزوهای دیگرش را نیز برآورده می ساخت تا مردم وطنش روی خوش زندگی را نیز ببینند که او همه خوبی ها را برای مردمش آرزو می داشت .
کاش آسمان هم گوشی داشت برای شنیدن دشنامهایمان .
آنچنان از عزم و تلاش خود برای بهبودی سخن می گفت و از تمرینات سخت هر روزه تعریف می کرد که گویی در تمامی دقایق همراهش بودم تا یاد بگیرم برای نیل به هدف چگونه باید سرسختانه با سختی ها مقابله نمود.
از آب درمانی می گفت و شنا . اینکه هر روز در استخر با چه کسانی آشنا می شود و چه می گذرد . برایم جالب بود که در چنین سنی و با چنین دردی چگونه می تواند از فرصتها لذت برد و زندگی را تادیب نماید .
از همه می گفت و دریغ که در این ایام سخت ، هیچگاه نامی از دوستانی نمی برد که نه او ، اما من توقع داشتم تنهایش نگذارند . بیش از همه از حسن درویش پور اسم می برد که با او در تماس بود .
ناخدایمان رفت تا بدانیم کشتی زندگی سرکش ست و امواج بی مهار.
ناخدایمان را خدایمان گرفت تا بی خدایان در بزم خودیها ، خودی نشان دهند.
ناخدایمان هم رفت..... ، به قول همسرش ، راحت شد از درد ، آسوده شد از شنیدن اخبار ناگوار وطن .
ناخدا ، تنها کسی بود که با او خلوتی داشتم ، تنها کسی بود که ساعتها با هم صحبت می کردیم ، تنها کسی بود ... که حالا نیست و نبودش ، تاثیر وجودش را عیان می سازد .

-------------------------------------------------
پ . ن .1
ناخدا دوست نداشت نام واقعیش برملا شود مبادا برای نزدیکانش در ایران مشکلی پیش آید . کاش دوستان مراعات نمایند .
پ . ن. 2 :
حدود 15-16 ماه پیش بود که صحبتمان به نیمه های شب کشیده شد . نمیدانم چرا بیکباره از مرگ گفت و اینکه پسورد وبلاگش را نزد همسرش می گذارد تا اگر اتفاقی برایش افتاد در وبلاگش درج کنم تا دیگران خبردار شوند .
به او گفتم ناخدا ، الآن چه وقت این حرفهاست . شما و دریادلی و دریانوردی و صحبت از مرگ ؟!
گفتم حتی اگر خدای نکرده اتفاقی هم بیفتد مطمئن باشید که دوستانتان در وبلاگشهر چنان هنگامه ای برپا می کنند که کس بی خبر نمی ماند .
و دوستانش که همچون خودش با مرام و با معرفتند ، هنوز ساعاتی بیش نیست که متوجه فقدانش شده اند و چنین هنگامه ای برپا کرده اند . ناخدایی چنان باید هم دوستانی چنین داشته باشد ( با تشکر از شهربانو برای لینک ها ) :
سفر ابدی ناخدا حميد
------------------------------
ناخدا چه زود رفت

------------------------------
کاپیتان وبلاگشهر و طوفان مرگ

----------------------------
سفر ابدی ناخدا
----------------------------

ناخدا میداف وبلاکستان درگذشت

----------------------------
کاپیتان وبلاگستان جایت سبز و روانت شاد

---------------------------

عجب رسمیه رسم زمونه

------------------------------

میداف به منزل مقصود رسید

--------------------------

خدا حافظ کاپیتان . . .

-----------------------------
با کمال تاسف ناخدا از میان ما رفت !
-----------------------------
موج رنج ها ناخدا میداف را برد
----------------------------
در سوک دوست، جای خالی میداف

------------------------

ناخدا از آستانه گذشت
---------------------------
دست از سکان کشیده ، مست خواب جاودانه

1 comment:

فرهاد said...

مانی خان گل
ممنون بابت شعر گر احساست
ذوقی اینچنینی را هنرمندی لایق ست که چون تو اهل درد باشد و اهل صفا و معرفت
درگذشت ناخدای لایق وبلاگستان را به تو ، به هادی و همه دوستانی که برایش سنگ تمام گذاشتند تسلیت می گویم