Tuesday, January 29, 2008

BAZ HAM AZ ASGHAR AGH


در بوتيک بيژن، - در لس‌آنجلس - ، عکس امضا شده‌ي بعضي از مشتري‌ها؛ در قاب‌هاي ساده ولي شيک، کنار هم چيده شده است. پادشاهان و پرزيدنت‌ها، سناتورها و هنرپيشگان سرشناس...... (تازه براي همه‌شان جا نبوده!)
در آن ميان، عکس يک طنزنويس يک لاقباي ايراني کنار عکس يک سناتور چاق و چله‌ي آمريکائي (کندي) تعجبم را برانگيخت! (خارجي‌ها به اين ميگويند "کنتراست"، چونکه "تضاد" بلد نيستند بگويند.)
البته يک لاقبائي من زير کت زرد رنگ چشمگيري که در عکس به تن دارم، پوشيده شده بود.
(حاشيه: کت زرد دلربا، نقشي تمام‌وقت بر روي صحنه‌ي نمايش "هادي و صمد" دارد و در پنجاه - شصت شهر اروپا و هفت شهر کانادا و آمريکا تاکنون رلش را خوب بازي کرده است.)
در راه بازگشت از بوتيک افتخارآميز بيژن پاکزاد، - ( افتخارآميز براي هر ايراني که حسود نباشد!) - گفتگوي خيالي با سناتور آمريکائي در ذهنم شعر ميشد. اگر عکس‌هاي من و سناتور، زنده ميشدند، چه بسا اين گفتگو هم ميان‌شان جان ميگرفت.
----------------------------------------------------
گفت و گو با سناتور خيالي
---------------------------------------------------

گفتا بنفيشال بود دولت محمود ------ گفتم که وري گود
پس گفت که وي آر هپي از حالت موجود--------- گفتم که وري گود

گفتا بدهيمش خودمان بمب اتم نيز ------ هم گنده و هم ريز
مشروط به اينکه نکند منفجرش زود ---- گفتم که وري گود

گفت اينهمه جنجال همه هست سر نفت ------ گفتم همه‌اش رفت
گفتا شل و تگزاکو و غيره همه خشنود--- گفتم که وري گود

ميگفت از آن "مرگ براين امپرياليست" ------ ديگر خبري نيست
انگار که افکار خميني شده مردود ------- گفتم که وري گود

گفتا که نخورديم فريب سخنانش ----- داديم زمانش ....
تا دمب خروسش بشود ظاهر و مشهود ------ گفتم که وري گود

گفتا که به ما گفت که شيطان بزرگيد ------ درّنده چو گرگيد
حضرت ولي از لندنيان هيچ نفرمود ---- گفتم که وري گود

ميگفت "امام‌لاين" خطا کرد و ضرر زد ------ گفتم که وري بد
گفتا که ولي "خامنه‌اي لاين" دهد سود ------ گفتم که وري گود

گفتا به دل رهبرتان هرچه اميد است ------ از کاخ سفيد است
هرچند به ظاهر کلماتش غضب‌آلود ------- گفتم که وري‌گود

گفتا که مرادش ندهد حضرت پوتين ------- در کاخ کرملين
مائيم که داريم سخا و کرم و جود ---------- گفتم که وري گود

گفتا که رسد نامه و پيغام فراوان ------ از جانب ايران
هر حجت‌الاسلام بود در پي مقصود ------ گفتم که وري گود

ميگفت که گيرند زهم پيشي و سبقت ------ آخوند جماعت
انگار که بوش است همان مهدي موعود! ------ گفتم که وري گود

گفتم پرزيدنت شما هست موفق ------ بن لادن برحق!
خوبست که اسفند برايش بکني دود ----- گفتا که وري گود !!

گفتم که "وري گود ِ" من از روي کنايه‌ست ------- از حرص و گلايه‌ست
يعني نه که تأئيد اراجيف شما بود ------ گفتا که چقد «رود» ----- گفتم که وري گود!
-------------------------------------------------------------------------------
Beneficial* بنفيشال = سودبخش./ Imam line!* امام لاين = خط امام./ Rude = بي‌تربيت


اين مطلب از سايت اصغرآقاداتکام متعلق به هادي خرسندي چاپ شده است.

Saturday, January 19, 2008

قصه ونکوور

به ونکوور چو ما را لنگر افتاد
بروی خاک او دل با سر افتاد

به زیبائی ورا همتا نباشد
که مثل ان در این دنیا نباشد

قبای سبز آن همچون حریر است
نه گرم است آنچنان نی سرد سیر است

شمالش کوههای پر درخت است
جنوبش تپه ماهور است و تخت است

بگیرد شرق آن از رودها کام
به غرب گسترده اقیانوس آرام

درختانش همه کاج اند و سرو اند
که جولانگاه تیهو و تذروند

بهارش فصل باران صفا بخش
زمینش را کند گلها پر از نقش

به تابستان شود خورشید تابان
و گاهی ابر میاید و باران

بدین خاطر هوایش دلپذیر است
به دنیا جایگاهی بی نظیر است

هوایش نیک،آبش نیز و خاکش
درود من به جنگل های پاکش

خرانش را ندیدم هیچ جائی
نظر کردن به آن دارد صفائی

همه برگ درختان رنگ وارنگ
که بیهوشت کند چون نشئه بنگ

حزان تا دیده ام من،بوده دلگیر
که از دلگیریش دل میشود پیر

ولی اینجا خزان سرشار شادیست
خیالت میرسد اصلا خزان نیست

زمستان گاه برف و گاه باران
گهی سرد است گاهی چون بهاران

قلل پر برف گردد فصل اسکی
خیالت میرسد درآب اسکی

چو پائین میروی با سرعت باد
کنی از شمشک و دیزین همی یاد

نمودم من در اینجا یاد ایران
که گردد خصم ایران خانه ویران

نه از شمشک اثر مانده نه دیزین
نه از رستم نه از رخش و نه از زین

شمال خاک ما هم اینچنین است
که ونکوور مرا گیلان زمینست

همان مازندران سبز زیباست
بدین خاطر مرا آرامش اینجاست

ز جنگلهای تالش یاد آرم
زسینه آه سردی من برآرم

ز گیله مرد و مرد مازرانی
کنم یادی که یاد او بمانی

به فصل چای چیدن دختر گیل
لبش پر خنده و در پشت زنبیل

بروی شانه ها افشانده گیسو
بچیند برگ چای سبز و خوشبو

ریکای ساروی شالی دهد پوش
به زیر دنگ کیجای نمد پوش

بخواند زیر لب مازندرانی
زعشق و عاشق و شور جوانی

خزر کف بر لب و خواند ترانه
که گیلان خواهر مازندرانه

دو خواهر در میان سبزه زاران
دو جان در یک بدن با نام ایران

زسر با یاد ایران میرود هوش
که کردم ونکوور را من فراموش

کجای قصه ی این شهر بودم
که یاد یار هوش از سر ربودم

بلی ونکوور است این شهر زیباست
خوش و سبزو دلآرام و فریباست

بهشت عاشقان و دلفریب است
ولی این دل در این خانه غریب است

در این غربت مرا دردیست دیگر
که می سوزد دل از این غم سراسر

غم دوری جانان است و جانان
زن و مرد و کهنسال و جوانان

همه با هم سر جنگیم و دعوا
سر همبستگی آشوب و بلوا

بوقت ما شدن هر یک دوصد من
زمان شخم فکر سهم خرمن

نبرده رنج من در فکر گنج است
شروع ناکرده فکر شیش و پنج است

من اینجا ارزشی نا چیز دارد
چرا از ما شدن پرهیز دارد

که از ما این جهان گردد گلستان
به یک گل طی نشد فصل زمستان

بیا تا از گلستان پند گیریم

زدست و پای ما این بند گیریم

که با همبسته بودن زندگی به

رها از من شدن از بندگی به

بیا تا سر برافرازیم تا مهر
به مهری من رها سازیم از سحر

بیاری دست همدیگر فشاریم
وگر نه تا ابد سر بر نیاریم

شدم یکبار دیگر خارج از شهر
زدم بر کربلا یکبار دیگر

به ونگوور اگر که غم نباشد
نفاق و دشمنی با هم نباشد

بهشت وعده داده خود همینجاست
که از حوران و غلمانان هویداست

سفید و زرد و سرخ و ماهتابی
سیاه و گندمی، گاهی هم آبی

که آبی اش همان حوری دریاست
دروغ اش می توان خوانی و یا راست

همی گویند:
بیگ فوت : دارد اینجا
سه چار فوت عرض و ده فوتش بلندا

کنم من ترجمه " پا گنده " معناش
داراز و لندهوره ، قد باباش

همان غول بیابانی ایران
و یا مازندران و قاف و گیلان

که رستم کشت از نوع سپیداش
برای "خود" سازی سر بریداش

ولی بیگ فوت اینجا پشم دارد
گهی گویند او یک چشم دارد

به جنگل های زیبای شمالی
گهی ظاهر شود با بی خیالی

من هر چه جستجو کردم ندیدم
ولی هر روزه وصفش را شنیدم

کنار چشمه و دریاچه پیداست
گمانم منزل و مأواش آنجاست

ز دریاچه نگو هر گوشه شهر
بود هم رود و هم دریاچه ونهر

کند دریاچه هایش خاطرت شاد
چه خوش باشد کنی از دوستان یاد

به جنگل ها لب دریاچه هایش
ببر لذت از آن آب و هوایش

بزن چادر کنار آب و آتش
بنوشان جام می بر یار دلکش

به زیر آسمان پر ستاره
لب یار و تو را بس یک اشاره

به ونکوور فراوان آبشار است
دو تا ده تا ندانم بی شمار است

هزاران است و اما بی بها نیست
ولیکن آبشار" شیرپلا " نیست

همان آبشار سرد "بندیخچال
به زیر قله پربرف "توچال

به رشته کوه البرز سرافراز
شمال قلهک و تجریش دلباز

همان وادی که برفش بی شمار است
دل من از برایش بیقرار است

نمودم باز من یاد تو البرز
قسم بر رستم وگیو و فریبرز

که تا خاکم درون کهکشان است
به ذره ذره اش از تو نشان است

نپندارید من دیوانه هستم
و یا از می گساری مست مستم

قلم در دست من بی اختیار است
مثال من به فکر آن دیار است

ز ونکوور نمودم قصه آغاز
رسیدم من به اینجا حین پرواز

جهان در چشم من ایران زمین است
تمام قصه ی دنیا همین است

خلال قصه دادم پند چندی
امید این است که حرفم را پسندی

اگر از پند من گشتی مکدر
از این گوش ات شنو زآن گوش کن در

تمامه قصه ی ونکوور ما
برای بچه های خوب دنیا


پ.ن
ریکا=دختر/کیجا-پسر/شالی=برنج/پوش=باد داردن/دنگ=وسیله برنج کوبی/تالش =شهری در گیلان/ساروی= اهل ساری/آب اسک=شهرکی در دامنه دماوند/شمشک و دیزین = دو دهستان در شمال تهران و محل اسکی بازی/شیش و پنج=بهترین طاس در اول بازی تخنه نرد/شیرپلا =پناهگاهی در راه قله توچال در شمال تهران/بند یخچال= محلی برای سنگ نوردی در راه شیرپلا







Tuesday, January 08, 2008

خر دجال

در خبر ها آمده بود که بعد ازبرگشتن احمقی نژاد از زیارت خونه خدا و رفتن او به مجلس اسلامی عده ای به کت و شلوار او دست میکشیدند و به سر و صورت خود برای تبرک میزدند از آن هم جالب تر اینکه عده ای لیوان آب نیم خورده او را سر میکشیدند و گویا به سرو صورت هم می پاشیدند از این دست کارهای خرافی را سالیان پیش مردم ساده لوحی میکردند وقتی که آدم بسیار متدین و معروفی که شایع بود پیش پایشان نعلین جفت میشد گیرشان میامد ولی نشنیده بودیم که در این سالها حتی آدمهای خیلی خیلی چاپلوس و ساده لوح این کار را حتی مثلا با آب نیم خورده آیت الله بروجردی یا شریعت مداری و یا حتی با آب آیت الله خمینی کرده باشند!لاللعجب

حالا که نمایندگان درس خوانده و مکتب رفته منتخب مردم در مجلس شورای جمهوری اسلامی آب نیم خورده احمقی نژاد را سر میکشند فکر نمیکنید این بابا همان خر دجال است که قولش را در صدها کتاب آسمانی و زمینی داده اند

نه!
فکر نمیکنید نه؟

فردا که پشگل ا ش را مثل خرما همین حضرات خوردند انوقت فکر که میکنید هیچ....... حال کیه که بره ته صف