Sunday, December 19, 2010

یلدا

امروز گذشت فصل پائیز
یلدا شب آخر است برخیز

خورشید نشسته پشت این شب
تا باز طلوع کند مرتب

امشب شب عاشقی دراز است
بر خیز که وقت ناز و راز است

بوسی ز لب نگار می کن
دستی تو به سیم تار میکن

چون زلف نگار می نوازش
پر کن زصفا شب درازش

با بوس و کنار خوشترش کن
پرکن تو پیاله را ترش کن

بگذار شراب ناب باشد
مخمور به وقت خواب باشد

چون کوزه که می تراودش آب
بگذار عرق کند می ناب

آنگاه بنوش تا توانی
از شهد تنش چو تشنگانی

کز قعر جهنم کویری
نوشند ز چشمه آب سیری
***
ای وای که روزگار بگذشت
عمرم به فدای کار بگذشت

ایکاش فدای یار میشد
این عمر بر این قرار میشد

یک لحظه از او جدا نبودم
اینگونه گریز پا نبودم

این پای گریز بهر نان بود
درد من و دل در این زمان بود

از بهر معاش زندگانی
رفت از کف من همه جوانی

بازم به همان بلا دچارم
با اینکه به سال شصت و چهارم

اما چه غمی که من جوانم
اندازه بگیری ار توانم

هم سنگ جوان بیست ساله
با چین و چروک و چند هاله

اما دل شاد دارم و خوش
زاندازه زیاد دارم و خوش

با یار به بوسم و کنارم
کاری به گذشته هم ندارم

خوش باش که عمر خوش شود طی
نالان تو مباش میشوی نی

بگذار که دیگران شوند شاد
با دیدن تو کشند فریاد

کین سر خوش و مست و شاد و شنگول
این شوخ ز هر خوشی شود لول

با خنده بکوب بر سر غم
ویرانه بکن سرای ماتم

عمری که در آن خوشی نباشد
جز ناله و ناخوشی نباشد

بیمار زمانه میشوی تو
زندانی خانه میشوی تو

بشنو تو نصیحتی به یلدا
از من بشنو تو یار زیبا

جز بوس و کنار لذتی نیست
تا فصل بهار مدتی نیست

خرم تو بمان چنان بهاران
مستانه برقص بهر یاران

*******
بی تو شب ما شب نمیشه
خورسندی ما بمان همیشه


Saturday, December 18, 2010

روز های زندگی

اینجایم جائی نرفته ام پرسیده بودی
من هم خیلی دلم میخواهد که بنشینم پشت این کیبورد بنویسم و سربزنم همیشه به این دنیای مجازی . شعرهایم روی دیوارهای خانه های مردم با قلم همکار نقاشم پوشیده میشود اگر من هم مثل مولانا دورو برم کسانی بودند که هر چه میگفتم قلمی میکردند، حالا مثنوی مانی قطور تر از مال مولوی بود شاید . گفتم شاید که خیال نکنی دارم از خودم تعریف میکنم. با خودم قرار گذاشته ام که وقتی باز نشسته شدم بنشینم خاطرات زندگی را بدون سانسور همینجا روز به روز بنویسم. نمیدونم شاید هم آن موقع به کس دیگری بگویم بنشیند پشت این کیبورد و بنویسد. اینجور که معلوم میشود تا موقع باز نشستگی فکر نمیکنم که چشمها دیگر ببنند و انگشتان بتوانند تایپ کنند، همین که گهگاهی پیدایم میشود اینجا جای شکرش باقی است . این روزها گم شدم در لابلای این کارهای نان و آبی ،وقتی سر میزنم به وبلاگهای دیگران که هر روز بروز میشود با خودم میگویم که اینها کار و زندگی ندارند که همه ی وقتشان پای کامپیوتر میگذرد و تازه به هزارو پانصد تا کامنتهای دیگران هم جواب میدهند .گاهی که گله میکنید که کجایم یاد این این چند بیتم میافتم.


غم نان نمیگذارد که رسم به دوستانم
زن و بچه بانک و ویزا، من اسیر این میانم

شب و روز در تلاشم پی روزی و معاش ام
همه فکر من شده این نکند که بینوا شم

به جوانیم نبودم پی جمع مال دنیا
گذران زندگانی شده بهر من معما

همه فکر و ذکرم این بود که پاک پاک باشم
چو بخاک میروم من همه جنس خاک باشم

نکنم به شیشه ها خون همه فکر خلق باشم
نه بفکر مهرو تسبیح نه بفکر دلق باشم

چه کنم که راه رفته همه اش خطای من بود
گله از چه میکنی تو که نداردم دگر سود


..........................................
.............................

شادی را هیچگاه فراموش نکنید که بدون نشاط زندگی معنا ندارد من همین را دارم و برای شما هم همین را آرزو میکنم

Friday, November 26, 2010

فردا

امروز که فردا میشود
تلنگری بزن به خاطراتت
من کجا بودم؟
آیا نسیم هنوز بوی جوانی میدهد

امروز که فردا میشود
سرخی گونه های خیابان هنوز از رنگ خون است؟
و یا گلبرگهای گلبوسهای آزادی رنگینش کرده؟

امروز که فردا میشود نمره ما را کم نده
ما درسهایمان را در زرادخانه میخواندیم
و دود باروت از سوراخ های سینه هامان بیرون میزد

امروز که فردا میشود
تلنگری بزن به خاطراتمان
شاید بیدارت کند در رویاهایمان

امروزت که فردای امروزمان شد
تو کجای بلندای این آرزو ها ایستاده ای؟

Tuesday, October 26, 2010

ترانه

عشق و صدا کن تا بیاد
این دل من جوون شده
قهر و غضب رفته دیگه
دل دیگه مهربون شده
نازکه مثل پوست گل
با چین ابرو میشکنه
خنده رو از لبات میخواد
من چه کنم دل منه
بخند بخند که زندگی
وقت زیادی نداره
غم به دلت راه نده
ببین چی شادی میاره
عاشق تو شد دوباره
ایندفعه علافش نکن
بذار که با تو بمونه
دیگه دال و کافش نکن

Monday, July 26, 2010

روز نامه خدا


يكشنبه 3 مرداد 1389

نقدی بر روزنامه‌ی خدا

هادی خرسندی

به روزنامه نگاران گرفتار ميهن

خواندم که شيخ گفته خدا «ژورناليست» بود
اما مثال اهل قلم شور و شر نداشت

نشريه نيز داشت که تعطيل کرده بود
زيرا که يک مخاطب صاحبنظر نداشت

در بارۀ خدا چه سخن‌ها که گفته شيخ
او را کسی ز پرت و پلا برحذر نداشت

نقد مرا کسی برساند به گوش او
ترسی اگر ز جانب اين جانور نداشت
***
اين روزنامه‌ای که خدا کرده منتشر
از روزگارِ آتیِ ما يک «خبر» نداشت

يک خط ز راز عالم‌ خلقت در آن نبود
يک جمله از سوابق شمس و قمر نداشت

وقت نمازِ صبح و غروبش دقيق بود
جز اين دليلِ خلقتِ شام و سحر نداشت

بسيار گفته بود ز تقدير و سرنوشت
اما قضاش اينهمه سؤ قدر نداشت

جای حروف، صفحۀ «فردا چه ميشود؟»
جز ويرگول و همزه و زير و زبر نداشت

از پشت پردۀ عملیّات حضرتش
عکاس روزنامه يکی عکس برنداشت

وان سرمقاله‌ها که رسولان نوشته‌اند
بعضی‌ش ته نداشت و برخی‌ش سر نداشت

در بخش «شايعات» هياهوی تازه بود
در باب اينکه حضرت عيسی پدر نداشت

در صفحۀ «مشايخ برجستۀ جهان»
جز عکس گاو و طرح سگ و نقش خر نداشت

در زير عکس پاپ همانجا نوشته بود:
«يک کودک نمونه» و شرحی دگر نداشت

در عکسِ حوريانِ خودش٬ دست برده بود
جز جبرئيل هيچ يکی بال و پر نداشت

توی ستون «زن» به زنان حمله کرده بود
حرفی بغير برتری جنس نر نداشت

حوا نوشت جزو «مقالات وارده»
کز جورِ شویِ خويش بجز چشمِ تر نداشت

خواننده‌ای به «بخش حوادث» نوشته بود:
خوش بود اگر که حضرت آدم پسر نداشت

مسئول نقد شعر و هنر (اسم مستعار)
جز فحش بد به اهل ادب يا هنر نداشت

وانکس که بخش آشپزی را نوشته بود
يک ثانيه به خلق گرسنه نظر نداشت

در بخش اقتصاد به تيتر درشت گفت:
ديوانه آن کسی که غم سيم و زر نداشت

در صفحۀ تفرج و تور و مسافرت
جز دوزخ و بهشت برای سفر نداشت

البته خوب بود رپرتاژش از بهشت
رنگ دروغ اول آوريل اگر نداشت

يک عالم از موادّ مخدّر نوشته بود
کاين نيز مذهبی‌ست که پيغامبر نداشت

شش صفحه گفته بود: خرافات لازم است
در بارۀ شعور دو خط بيشتر نداشت

از جهل گفته بود که خيلی حياتی است
بر علم جز اشاره‌هکی مختصر نداشت

در شعرِ «بول و غايط و انسان» سروده بود
که: غير اين دو، باغ بشر بار و بر نداشت

پائين صفحه‌ها متعلق به سکس بود
حرفی بجز حکايت فرج و ذکر نداشت

شيخی نوشته بود نترسيد از لواط
کرديم ما و در پس منبر خطر نداشت

تفسير داغ روز به امضای سردبير
يخ بود و روی بنده‌خدائی اثر نداشت

با آنهمه قلمزنِ پيغمبر و امام
يک گفتگو، مصاحبۀ معتبر نداشت

يک حضرتی به صفحۀ «ورزش» نشسته بود
که هرکسی مخالف او بود٬ سر نداشت

در بخش «خانواده» ز پيغمبری نوشت
کز کثرتِ کنيزِ غنيمت، کمر نداشت

از رحلت و وفات به هر صفحه‌ای نوشت
اما دوخط اشاره به سيزده‌بدر نداشت

خواننده بين مردم دانا و نکته‌سنج
نشریۀ خدا٬ به خدا٬ يکنفر نداشت

تفسيرهاش مبتذل و سطحی آنچنان
که خواندنش بغير زيان و ضرر نداشت

تبليغ بود و وعده و اغوا مطالبش
يک سطر از زمانۀ بيدادگر نداشت

يک سطرِ روزنامه به سود بشر نبود
هرچند هم که مشترکی جز بشر نداشت

حرفی در اعتراض به تحميقِ بندگان
نقدی به دين‌فروشیِ بی حدّ و مرّ نداشت

اين نشريه به ظاهر اگر ناشرش خداست
کار همين آخوند و خاخام و کشيش ماست


[اصغرآقا، سايت هادی خرسندی]

Sunday, June 06, 2010

ملا

کیست ملا آنکه او برمنبر است
خلق و خالق در کف او منتر است
بر خدا و بر قیامت بر معاد
بیشتر از هر کسی ناباوراست
از ریا بر لب برد نام خدا
در عمل از کافران کافرتراست
چون ندارد بر خدا هیچ اعتقاد
هم به نامش در جنایت یکسر است
فاسق و بد کاره و هم جنس باز
کوس رسوائیش بر بام در است
مفت خوار و انگل بیکاره ایست
دین فروشی بهر او سود آور است
هر که خر شد او سوارش میشود
خر شناس و خر سواری ماهر است
هیچ تقصیری ندارد دین فروش
گرکه تقصیری بود از دین خر است
موبد و ملا و خاخام و کشیش
رزق و روزی شان هم از یک آخور است
بر خر خود هر کسی باشد سوار
جنگشان هر گز نه با یکدیگراست
می کشد یک یک جوانان وطن
گریه اش بهر علی اصغر است
نان خورشتش خون هفتاد و دو تن
سفره اش رنگین ز خون اکبر است
روزیش تامین شد از خون حسین
شمر را در سر بریدن یاور است
پیشه اش گریاندن خلق خداست
انکه گرید بیشتر مومن تر است
صد روایت گوید از ابن فلان
در محرم هر که خندد کافر است
بر سر و بر سینه خود میزنند
بهر ملا بسکه این امت خر است
بر نخیزد خلق اگر از خواب خویش
کار ما هر روز از این بدتر است


ابن ماهی ایرج رشتی ونکوور اول جون



Sunday, May 30, 2010

بلوچ

نو شدم من به همت قادرگپ و گفتم چقدر زیبا شد

وب خوابیده ام به همت او با وایاگرای دوست برپا شد

قادر جان بلوچ با اینکه هزار کار و گرفتاری دارد, با قلبی مریض و مهربان به فکر همه است مخصوصا کسانی مثل من که به همت او صاحب وبلاگ شدیم هراز گاهی نیشی میزند که کم کاری نمینویسی و سعی میکند اگر مشکلی هست کمک کند و با اینکه اخلاقا و مراما با حسین درخشان هزاران فرسنگ فاصله دارد او هم مانند درخشان به کمک وبلاگ نویسان ناشی مثل من میاید و اگر حسین درخشان را پدر وبلاگی وبلاگستان میدانند ما دائی قادر را لااقل برای ما دائی وبلاگی وبلاگستان میدانیم. از حسین در خشان گفتم او هم اینروزها در بند آدمخواران جمهوری اسلامیست باید حمایتش کرد هر چند که خیلی ها دل خوشی از او ندارند با آن دستمالی که این آخر ها دستش گرفت .
عبدالقادر بلوچ جوانمردیست که طنازی به او میاید و خیلی بهتر و زیبا تر از........خیلی ها مینویسد خواستم نام ببرم نبردم تا بیخودی بزرگشان نکنم
این چهره جدید وبلا گم هم کار دائی قادر است دست مریزاد

حیف این روسری

Wednesday, May 26, 2010

هادی جان ایراهیمی

هادی ابراهیمی سردبیر نشریه شهروند ونکوور و تهیه کننده برنامه رادیوئی شهرگان دوسه روزی است که در بستر بیماری یا مثبت تر در بستر بهبودیست
نویسندگان ایرانی در خانه مادری گرفتار ناعدالتی حکومت خودکامه و غاصب اسلامیند و از این بابت دچار ناراحتی و عذابند و غصه مردم را هم به آن بیافزائیدمیتوانید میزان اضطراب آنان را حدس بزنید
اینجا هستند نویسندگانی مثل هادی ابراهیمی که بجزاینکه غصه آوارگی خود را میخورند تمام فکر و ذکرشان ایران و ایرانیان و و اللخصوص نویسندگان در بند و مضطرب ایران است و حالا میتوانید درجه اضطراب و با بقول اینجائی ها استرس او را حدس بزنید
هادی پشت کامپیوتر شهروند مشغول کار بود که احساس کرد خیلی مضطرب است بعد دست چپش را حس نکرد و کمی بعد طرف چپ صورتش را و سر از بیمارستان در آورد که خونریزی مغزی کرده بود
هادی رفت زیر تیغ جراحی و حالا بهتر است نه اینکه فکر کنید حالا بیخیال شده وقتی در بیمارستان امروز با او صحبت میکردم فهمیدم که دردی دیگر به دردهای او اضافه شده و آن اینکه پشت کامپیوترش نیست که کمک کند به کتایون همسرش تا شماره این هفته را منتشر کنند میگفت منتظرم کتی و همکارانش بیایند بیمارستان تا در مورد این شماره نشریه باهم مشورت کنند
به او درود میفرستم و سلامتی برایش آرزو میکنم که در بستر بیماری هم مسئولیتش را فراموش نکرده است
با این حال از شوخی هم دست بردار نبود .میگفت تنها مریضی بودم که پرستار ها برای جراحی سر احتیاج به تراشیدنش نداشتند


Sunday, May 23, 2010

قاتل

اين سروده از زبان همه‌ی آنانی است که دلی در قافله‌های همرهی آن سفر کرده داشتند.

السلامو عليک يا قاتل
هادی خرسندی

بلبلی گشت از قفس آزاد
بلبلی نام او وکيلی راد

قاضی دادگاه پاريسی
بيخودی گفت او بود جلاد

کنج زندان پرنده‌ی کوچک
بی گنه بود و رفته بود از ياد

بود مثل پری غمگينی
از تبار فروغ فرخزاد

بازگشته فرشته‌ای به بهشت
نشده منتظر برای معاد

به خدا بی‌گناه تر از او
نتوان هيچکس ز مادر زاد

او مگر جعفر پناهی بود
که اشاعه دهد فسون و فساد

يا سعيدی سيرجانی بود
که نشد آخر عاقبت ارشاد

يا مگر بود زيدآبادی
که کند توطئه به زيدآباد

يا به اندازه‌ی جهانبگلو
بهره ای داشت طفلکی ز سواد

يا که مانند مريم فيروز
داشت در مارکسيسم استعداد

يا مگر اين پسر اسانلو بود
يکی از کله‌شق‌ترين افراد

يا پی انقلاب مخملوار
دور هم جمع کرده بود اضداد

او فقط رفته بود سر ببُرد
از يکی پير آنور هفتاد

آنکه در يک حکومت کوتاه
از دموکراسی‌اش خبر ميداد

آنکه ميگفت با حکومت دين
ميرود انقلابتان برباد

آنکه ميگفت ميشود اوضاع
بدتر از بيست و‌هشتم مرداد

آنکه گفت از حکومت مذهب
نيست حاصل بغير استبداد

آنکه ميگفت دولت لائيک
دل پير و جوان نمايد شاد

پس شده بود قتل او واجب
تا که خاموش گردد آن فرياد

بهر تنبيه او روان گرديد
به فرانسه همين وکيلی راد

آه ای بلبل، ای قناری ناز
تو موفق شدی، مبارک باد

حيف که توی حبس افتادی
متأسف شديم از آن بيداد

بارک الله به شخص سرکوزی
(سرکش گاف او چرا افتاد؟)

از برای تعامل و زد و بند
هست مرد فرانسوی استاد

چونکه پای معامله برسد
بگذرد از عيال يا اولاد

بازگشته است قهرمان به وطن
با سپاس از مراحم قواد

يک چنين قهرمان نديده به خود
چشم مام وطن ز دوره‌ی ماد

آمده تا کلون کنند او را
نکند منقرض شود به نژاد

ای لباس شخصيان چشم به راه
از فرانسه رسيده است امداد

کارشناس ترور رسيد از راه
ابن لادن به نزد او نوزاد

السلامو عليک يا قاتل
هرچه حق پيش مقدمت باطل


[اصغرآقا، سايت هادی خرسندی]

Friday, May 14, 2010

گوز بریش هرچه ملای نامرد




پنجشنبه 23 ارديبهشت 1389

قل هوالله جسد!

هادی خرسندی

خليل بهراميان وکيل فرزاد کمانگر ميگويد:
قاضی دادگاه بدون شنيدن دفاع من دادگاه را ترک کرد و گفت:
«من می روم نماز بخوانم» !

قل هوالله جسد!

وایِ ما! قاضی نمازش دير شد
در عبادت‏های او تأخير شد

آفرين بر اين جناب متقی
حرف با او دارم و با مابقی

های رفسنجانی پيغمرسان!
گفته‏ی ما بازگو با ناکسان

طبق معمول تمام ساليان
واسطه باش و ميانجی اين ميان

پس بگو از قول ما حرف و پيام
بر تمام صدر و ذيل اين نظام

گو ز ما بر آن جناب رهبری
آنکه نامش را به عزت ميبری

گو ز ما بر قاضی شرع نبی
رهبر آدمکشان مذهبی

همچنين پيغام ما بر پارلمان
گو ز ما بر مبصر کلاش آن

بر رئيس جمهورشان هم گو ز ما
اين پيام ريش و ريشه سوز ما :

کای نمازتان به درگاه خدا
از عبادت‏های مؤمن‏ها جدا

خود مبادا هيچ تأخيری در آن
سّد راهی، ترمزی، گيری در آن

جملگی تقليد از آن قاضی کنيد
تا خدای خويش را راضی کنيد

در برو از محکمه با حب جيم
رو به بسم‏الله رحمن الرحيم !

مالک دين و اياک نعبدو
دير دارد ميشود قاضی بدو !

هرچه ميگويد وکيل دخترک
تو نفرما اعتنا بر آن، درک !

بر علی، فرهاد، مهدی پيله کن
حکمشان امضا به مکر و حيله کن

چون رسد بر گوش تو بانگ اذان
ای مسلمان استفاده کن از آن

حکم قتل امضا کن و پا روی گاز
گر نجنبی دير خواهد شد نماز

رو به قبله پهن کن سجاده را
شکر کن اين پُست رهبر داده را

قل هوالله الجسد ! قل قل بجوش
در عبادت، قاضی مؤمن بکوش

قتل فرزاد کمانگر، لم يلد
بهر ارضای خدای مستبد

از سخن‏های وکيلش احتراز
جمله را موکول کن بعد از نماز !

قتل شيرين را ولم يولد بگو
با وکيلش از موکل بد بگو

کشتن مهدی و فرهاد و علی
لم يکن!، ديگر ندارد معطلی

***

گو ز ما آقای رفسنجانيا
گو ز ما بر هرکه لازم دانيا

کاين اياک نعبدو يا نستعين
خود نمی‏پايد دو روزی بيش از اين

اين نماز و آن خداوند دروغ
نيست غير از بخيه ای بر آبدوغ

سيل سبز خلقِ بر جان آمده؛
چون شود جاری درين محنتکده؛

برکند از جا شما را پرخروش
ای شما آدمکشان دين فروش

ای وضو کرده به خون بچه ها
ای همه ايران عزادار از شما

گر شما را پشتبان در اين خصوص
انگليسی هست و آمريکا و روس

خلق ما افتد به آنان در ستيز
ميدهد درسی به اسرائيل نيز!

نه فقط بر دولت پفيوز ما
بر پوتين و بر اوباما گوز ما


[اصغرآقا، سايت هادی خرسندی]

Wednesday, April 21, 2010

منصور اسانلو


سروده ای از هادی خرسندی




به خسرو باقرپور که این سروده را از تشویق او دارم)


گردیده فرشته خجل از منزلت او – منصور اسانلو
تف کرده ز سلول به شمشیر و ترازو - منصور اسانلو

بینائی او رنجه ز تصویر عدالت – در قاب جهالت
بویائی او خسته از آن مسلک بدبو - منصور اسانلو

سلول به سلول کشانند به بندش – در کار گزندش
خندیده نیاورده خمی نیز به ابرو - منصور اسانلو

لب باز نکرده‌ست به اقرار دروغین – جرمیست چه سنگین!
وندر طلب حق ننشسته ز تکاپو - منصور اسانلو

فریاد برآورده ز خونخواری ضحاک – با جرأت و بی‌باک
این کاوه‌ی آهنگر رزمنده و حقجو - منصور اسانلو

او طالب حق همه‌ی کارگران است – جانش نگران است
وز بهر همه رنجبران گشته سخنگو - منصور اسانلو

شد مظهر آزادگی و خواستن حق – در بند و موفق!
با قدرت ادراک نه با قوت بازو - منصور اسانلو

منصور اسانلو چه جهانی شده نامش – هورا به مرامش
لرزیده ز نامش تن دیکتاتور ترسو - منصور اسانلو

یادش به همه حال گرامیست گرامی – زندانی نامی
حقش بود این نام خوش و شهرت نیکو - منصور اسانلو

خسرو تو بیا تا که شب اول می ماه – تا بعد سحرگاه
نوشیم می و یاد کنیم از شرف او - منصور اسانلو

Thursday, April 08, 2010

ناخدا میداف اف اف اف

Thursday، April 08، 2010






ناخدای کشتی وبلاگها
رفت و نامش را همیشه یاد باد

زنده بود و جنگ با بیداد داشت
مرده اش هم دشمن بیداد باد





از وبلاگ فرهاد حیرانی

کشتی وبلاگستان بی ناخدا شد


در برهه ای از زمان که به همه نیروها نیاز ست ، قطار بی رحم زندگی بار دیگر توقف نمود تا یاری از ما جدا سازد و باری از غم بر سینه هایمان بیفزاید .
ناخدای محبوب وبلاگستان هم ما را تنها گذاشت ، گویی غم اسارت وطن بر امید به رهایی آن چیره گشت .
پس از تحویل سال ، به رسم هر ساله برای عرض ادب و تبریک سال نو به او زنگ زدم اما پاسخی دریافت نکردم . روز بعد و روزهای بعد هم چنین بود تلاش بی حاصل من . بخود می گفتم حتمن به سفر رفته تا خستگی ناشی از دوره طولانی بیماری و تحمل درد را تسکین بخشد . ده روز گذشت و علیرغم تماس های هروزه تلفنی ، پیامها در وبلاگ و صفحه فیس بوک و ای میلها ، خبری از ناخدایمان نشد .
کم کم نگران شدم که میدانستم محال ست ناخدا پیامی را بی پاسخ بگذارد و هفته ای بگذرد و با هم صحبت نکنیم . حتی در دورانی که در بیمارستان بود هم تماس های ما قطع نمی شد ، اعتیادی بود برای من .
بخود جرات دادم و با موبایلش تماس گرفتم ، در دسترس نبود و ...
نگرانی کاملن بر من چیره شده بود . راهی به ذهن درمانده ام نمی رسید ، بخود گفتم نامه ای به آدرس منزلش می فرستم و ...
امروز برای خروج از منزل آماده شدم اما دیدم پاهایم یاری نمی کند . نمیدانستم درد پاست یا ناله دل ، ماندم تا تشویش با به آتش کشیدن سیگار تسکین دهم . اضطراب چنان بر من سایه افکنده بود که بخود اجازه نمی دادم به هیچ مسئله ای فکر کنم ، تنها منتظر بودم و نگران تا ...
تلفن زنگ زد و همسر همیشه مهربان و صبور( آلمانی ) ناخدا به زبان شیرین فارسی تلخ ترین خبر را داد : حمید ...
مات ماندم ، بی اختیار پرسیدم شوخی می کنید ، بعد بخود آمدم و گفتم حتمن جدی نمی گید .
گفت نه حمید سکته کرد و مرد . خیلی سخته در این خانه ماندن ، دیدم خیلی پیام گذاشتید خواستم خبر بدم ، حالم خوب نیست و ...
درست بعد از آخرین صحبتمان ، بی هم صحبت شده بودم و خود خبر نداشتم . یارمان از دیارمان رفت تا غاصبان وطن شاد شوند که دیگر قلمش رسوایشان نمی کند ، تیغ تیز طنزش چرتشان را پاره و خاطرشان را آشفته نمی سازد .
گویی آسمان هم با حاکمان ست که تنها گل می چیند تا خارها باغها را خارستان کنند .
قلم ناخدا حمید ... (میداف ) گاه به سوی ترسیم خاطراتش می رفت و تصویری شفاف ترسیم می نمود آنچنانکه تصورش برای همه ممکن شود .
گاه با تکیه بر تجارب ارزنده اش ، قلم به تحلیل و تفسیر رویدادها میزد و از آنچه در پس پرده می گذرد ، حجاب برمی گرفت .
اما من بیش از همه شیفته قلم طنز ، بویژه سروده هایش بودم . گاه ساعتها روی سروده هایش صحبت می کردیم و در همان زمان هم فی البداهه ابیاتی دیگر اضافه می نمود .(و نیز اینجا )
مدتها بود که از درد شدید ستون فقرات رنج می برد و تنها روحیه بالای دریانوردیش مانع بود تا بر زمین افتد .هر هفته با هم در تماس بودیم و از لحظه لحظه آنچه بر ما رفته بود سخن می گفتیم .از سیر درمانش و از هراس دائمش که مبادا مجبور شود روزی بر صندلی چرخدار بنشیند که روحیه دریانوردیش با خمودی سازگار نبود .
لعنت بر آسمان که فقط یک آرزویش را برآورده ساخت و قبل از آنکه درد طاقت فرسای کمر او را بر زمین زند ، بال پرواز به او هدیه نمود .
کاش آسمان آرزوهای دیگرش را نیز برآورده می ساخت تا مردم وطنش روی خوش زندگی را نیز ببینند که او همه خوبی ها را برای مردمش آرزو می داشت .
کاش آسمان هم گوشی داشت برای شنیدن دشنامهایمان .
آنچنان از عزم و تلاش خود برای بهبودی سخن می گفت و از تمرینات سخت هر روزه تعریف می کرد که گویی در تمامی دقایق همراهش بودم تا یاد بگیرم برای نیل به هدف چگونه باید سرسختانه با سختی ها مقابله نمود.
از آب درمانی می گفت و شنا . اینکه هر روز در استخر با چه کسانی آشنا می شود و چه می گذرد . برایم جالب بود که در چنین سنی و با چنین دردی چگونه می تواند از فرصتها لذت برد و زندگی را تادیب نماید .
از همه می گفت و دریغ که در این ایام سخت ، هیچگاه نامی از دوستانی نمی برد که نه او ، اما من توقع داشتم تنهایش نگذارند . بیش از همه از حسن درویش پور اسم می برد که با او در تماس بود .
ناخدایمان رفت تا بدانیم کشتی زندگی سرکش ست و امواج بی مهار.
ناخدایمان را خدایمان گرفت تا بی خدایان در بزم خودیها ، خودی نشان دهند.
ناخدایمان هم رفت..... ، به قول همسرش ، راحت شد از درد ، آسوده شد از شنیدن اخبار ناگوار وطن .
ناخدا ، تنها کسی بود که با او خلوتی داشتم ، تنها کسی بود که ساعتها با هم صحبت می کردیم ، تنها کسی بود ... که حالا نیست و نبودش ، تاثیر وجودش را عیان می سازد .

-------------------------------------------------
پ . ن .1
ناخدا دوست نداشت نام واقعیش برملا شود مبادا برای نزدیکانش در ایران مشکلی پیش آید . کاش دوستان مراعات نمایند .
پ . ن. 2 :
حدود 15-16 ماه پیش بود که صحبتمان به نیمه های شب کشیده شد . نمیدانم چرا بیکباره از مرگ گفت و اینکه پسورد وبلاگش را نزد همسرش می گذارد تا اگر اتفاقی برایش افتاد در وبلاگش درج کنم تا دیگران خبردار شوند .
به او گفتم ناخدا ، الآن چه وقت این حرفهاست . شما و دریادلی و دریانوردی و صحبت از مرگ ؟!
گفتم حتی اگر خدای نکرده اتفاقی هم بیفتد مطمئن باشید که دوستانتان در وبلاگشهر چنان هنگامه ای برپا می کنند که کس بی خبر نمی ماند .
و دوستانش که همچون خودش با مرام و با معرفتند ، هنوز ساعاتی بیش نیست که متوجه فقدانش شده اند و چنین هنگامه ای برپا کرده اند . ناخدایی چنان باید هم دوستانی چنین داشته باشد ( با تشکر از شهربانو برای لینک ها ) :
سفر ابدی ناخدا حميد
------------------------------
ناخدا چه زود رفت

------------------------------
کاپیتان وبلاگشهر و طوفان مرگ

----------------------------
سفر ابدی ناخدا
----------------------------

ناخدا میداف وبلاکستان درگذشت

----------------------------
کاپیتان وبلاگستان جایت سبز و روانت شاد

---------------------------

عجب رسمیه رسم زمونه

------------------------------

میداف به منزل مقصود رسید

--------------------------

خدا حافظ کاپیتان . . .

-----------------------------
با کمال تاسف ناخدا از میان ما رفت !
-----------------------------
موج رنج ها ناخدا میداف را برد
----------------------------
در سوک دوست، جای خالی میداف

------------------------

ناخدا از آستانه گذشت
---------------------------
دست از سکان کشیده ، مست خواب جاودانه

Saturday, March 20, 2010

بهاریه

سال نو شد رسید فصل بهار
بوسه زن ای جوان توبر لب یار

جشن نوروز باشدت پیروز
روز تو گرم و روشنت شب تار

سبز باشی دلت سپید و قوی
همچو گل باش شاد در بر خار

خارو خاشاک گر چه میتازند
دل قوی کن رسیده آخر کار

خون پاک ندا و یارانش
نگذارد که بارشان شد بار

عاقبت هم سرش سر دار است
رهبر قاتلان نا هنجار

شیخ و ملا و واعظ و آخوند
ز چه گشتند بر مراد سوار

دین اسلام این ددان شر است
خام این دین مشو بمان بیدار

خواهشی دارم از تو فرزندم
پاک کن خاطرت از این افکار

سبز باش و خرد به کار ببر
تا که چیره شوی در این پیکار

نوروز

سال نو این نوروز باستانی به همه ایرانیان و نوروز پرستان شاد باد

Sunday, March 14, 2010

تسلیت به بانوی اواز ایران

از وبلاگ زری خانم

تسلیت به بانوی آواز و عشق خانم مرضیه به خاطر درگذشت دختر ش خانم هنگامه امینی

باکمال تاسف خبردار شدم که خانم هنگامه امینی فرزند بانوی هنر ایران خانم مرضیه بدلیل بیماری سرطان درگذشته است

به عنوان عضوی از جامعه فرهنگی -هنری مقاومت مردم ایران ، این اندوه تلخ را به بانوی موسیقی ایران تسلیت می گویم و برای ایشان آرامش و صبرآرزو میکنم . باشد که بهارآزادی مردم در سال نو مرهمی گردد برهمه غم ها و رنج ها

جنگ تنها راه نجات


8 :: توسط مانی خان در 2010-03-15 11:03

امروز با جامعه شناس بسیار مشهور و وارد به ایران صحبت میکردم میگفت این حکومت اسلامی که دوستانش همه کافر هستند مثل کوبا و چین و شوروی سابق و چاوز و غیره هیچ اعتقادی به اون بالا ندارند
و خیالشان راحت است که سبزها کاری نمیتوانند بکنند و تنها چاره انها و رفتنشان به دست ابر قدرتها و جنگ است و اشتباه امریکا و متحد هایش این بود که باید به ایران حمله میکردند افغانستان و عراق بدون کمک ایران و خرابکاریهایش مهره ای نبودند
راستش من فکر میکنم چون این آخوندها میدانند که اگر در ایران دگرگونی شود همه رفتنی هستند برای همین تا قطره اخر توانائیشان خواهند جنگید برای انها یا مرگ است یا ماندن

هیچ چاره ای جز جنگ مسلحانه نیست این را از من داشته باشید
این مجاهدین هم که بنام تروریست شناخنه شدند هم در این موقعیت که در هر حال تروریست هستند هم عرضه ترور این آخوندها که برای جراحی تخمشون میان بیرون ایران را ندارند
دوتا سفیرو چهارتا از این اخوندها سه تا بسیجی ترور بشند قول میدم هم ماستها را کیسه میکنند آخه شما را که به نام تروریست میشناسند لااقل بهشون ثابت کنید تا بیخودی متهم نشده باشید

Friday, March 05, 2010

تقدیم به همه ی سبزها



تو مسلمان کافر اندیشی
بدسگالی ددی و بدکیشی
*
ظلم بر خلق این وطن کردی
از تمامی ی ظالمان پیشی
*
این بسیجی که جمله نادانند
گول تو خورده چون که با ریشی
*
احمدی که قیافه اش خفن است
تو گرفتار عشق آبجیشی
*
بر ملا گشته در جهان ظلم ات
دشمن ساتلایتی و دیشی
*
رهبر جانیان بالفطره
نیست انسان زتو کس و خویشی
*
زین سبب کرده ای وزیر و وکیل
گاو و گوساله و خر و میشی
*
(میش بد بخت فدای قافیه شد
شایگان هم شود چنین میشی)
*
بانک ها پر ز پول دزدی توست
تو تظاهر کنی که درویشی
*
دشمن موسوی و کروبی
میزنی تو به هر دوتا نیشی
*
خواب راحت به چشم تو نرود
دائما در هراس و تشویشی
*
بیخ خفت تورا گرفته جهان
تو گرفتار پنجی و شیشی
***
کیش از چه تو میدهی ما را
تو خودت آچمزی وهم کیشی
**********

Thursday, February 11, 2010

بازم از زیتون

2010-02-10

نیروی انتظامی با سرکوب مردم مخالف است

1- ماه ها پیش می خواستیم پروژه ای رو در شهری کوچک اجرا کنیم که خیلی به نفع مردم محروم بود.
چند جلسه تو جیهی گذاشتیم با شهردار و معاون, امام جمعه شهر, رئیس کلانتری, مسئول ارشاد و... که بودجه و منابع انسانی ش رو از کجا می خواهیم تأمین کنیم و چیا می خواهیم به مردم آموزش بدیم و کجاها می خواهیم دفتر بزیم و...
قضیه ش مفصله. اما پس از کلی بحث و فحص و اجرای نمایشی قسمتی از کار برای مسئولین و هیئت همراهشون, در نهایت تونستیم موافقت همه شونو جلب کنیم. فقط نمی دونم چی شد که در جلسه آخر دو زن بسیجی بد اخلاق و کینه ای از کجا پیداشون شد که یکباره با تهمت به وابستگی به رسانه ها و منافقین زدن و تقلید از غرب کاسه و کوزه ی ما رو به هم زدن و کار به یکباره خوابید.
حتی یادمه خود رئیس نیروی انتظامی و چند مأموری که همراش بودن و امام جمعه و نیروهای شهرداری چقدر ابراز تاسف کردن از رفتار اون دو زن. چون با این طرح ما از کار اونا هم کم می کرد.(متاسفانه نمی تونم توضیح بیشتری بدم) فکر کنید, اونقدر به اون کار دلبسته بودم که برای اولین بار با میل و رغبت مقنعه سر میکردم که مشکلی پیش نیاد.

گذشت و گذشت تا اینکه چند روز پیش در استخر زنی خوشگل و خوش اندام اومد جلو و کلی ماچ و بوسه .
نشناختمش. گفت منو بادت نمیاد اون پروژه اون شهرستان. من جزء بچه های نیروهای انتظامی بودم.
یادم اومد خانوم پلیسی بود که روی چادرش آرم داشت و تو اون جلسه ها چقدر ازمون پشتیبانی کرد. بخصوص رابطه ش با من خیلی خوب بود...
حالا از اون شهرستان منتقل شده بود اینجا.
به شوخی گفتم, اگه آقایون نیروی انتظامی بدونن زیر چادر چه تیکه ای هست ولت نمی کنن.
کلی خندید. و بعد ابراز تاسف کرد برای به هم خوردن طرح توسط اون خانوم بسیجی ها. کفت من نمی دونم اینا چه طور به خودشون اجازه می دن در هر کاری دخالت کنن.
بعد از اون روز چند بار دیگه دیدمش و با هم دوست شدیم.
. هر بار از اوضاع مملکت بخصوص از وقایع بعد از انتخابات حرف می زنیم.
این بار ازش پرسیدم اوضاع مملکت رو چه جوری می بینی خانوم پلیس. نیروی انتظامی همه شون با سرکوب موافقن؟
گفت معلومه که نه. اکثرمون مخالفیم.
و گفت اونجور که شنیدم بالایی های نیروی انتظامی با هم در این رابطه جلسه می گذارن که ببینن چیکار کنن تا این قدر پیش مردم بده نشیم.

2- وقتی آخونده اومد تو صف تاکسی پشتم وایساد خیلی خوشحال شدم گفتم آخ جون, خوراک امروزمون در اومد. آخه خیلی وقت بود هر وقت سوار تاکسی می شم همه با هم هم عقیده ایم و کسی نیست سربه سرش بگذاریم.
تاکسی خالی که جلوم وایساد آخونده پرید که جلو سوار شه. گفتم حاجی, نوبت منه ها. با لبخند گفت من چاقم جلو بشینم بهتره. گفتم منم بارم زیاده وگرنه ماشین جلویی جا داشت. با احساس بزرگواری گفت: "اشکال ندارد"و رفت عقب نشست.
دو نفر دیگه که بغلش نشستن طفلکی ها داشت روغنشون درمیومد.
برای اینکه محک بزنم آخونده کدوم وریه. برگشتم عقب و پرسیدم حاج آقا چه خبر؟
با لبخندی ملیح در حالی که لنگشو گذاشته بود رو برآمدی وسط ماشین, گفت الحمدالله !امن و امان!
گفتم پس ایشالله اینا همین روزا رفتنی ین دیگه.
یکهو اخم کرد گفت: خدا نکنه!
گفتم شما که بنز سوار نیستید و پیاده اید دیگه چرا از اینا دفاع می کنی؟
گفت الحمدالله ماشینی هست . اینطور خواستیم به مردم نزدیک تر باشیم و اگه خدا قبول کنه امری به معروفی, نهی از منکری چیزی کرده باشیم.
گفتم پس انشالله(اینو غلیظ گفتم)متوجه شدید که هیچکی اینا رو نمی خواد!(روم نشد بگم شماها. گفتم طفلکی همین یکی دوروز مهمونه. خوب نیست زیاد آزارش بدم)
گفت شما اگه برنامه 20:30 کانال دو رو دیده باشید می دونید سران فتنه رو کی اجیر کرده ..

آقا, همین که اسم برنامه 20:30 رو آورد, صدای همه دراومد. راننده تاکسی گفت من که خیلی وقته دیگه تلویزیون دروغگوی خودمونو نگاه نمی کنم و فقط بی بی سی فارسی رو نگاه می کنم.(دمش گرم راننده تاکسیه. چون معمولا به خاطر جواز تاکسی شون می ترسن جلوی دولتی ها حرف بزنن) عقبی ها هم یکیشون گفت وی او ای نگاه می کنه و اون یکی هم گفت من هر شب از اینترنت اخبار دنیا و حتی مملکت خودمون رو دنبال می کنم.
منم گفتم تو برنامه های صدا و سیما 20:30 دیگه نوبرشه واقعا. یک خبر راست نمی شه ازش شنید..
اخونده عصبانی شد و هی می خواست ماهارو ارشاد کنه ما هم تلاش می کردم بهش بفهمونیم که حکومت ما دیکتاتوره و از زندانی کردن روزنامه نگارا و شکنجه و اعدام و باتوم و گاز اشک آور و سرکوب گفتیم. هر چی گفت صد برابر جوابشو دادیم تا آخر بیچاره هن هن کنان(دیگه نفسش در نمیومد) گفت کشتید منو. آقای راننده نگه دار. پیاده می شم.
دلم سوخت, گفتم حاج آقا کجا؟ بذارید به مقصد برسید بعد پیاده شید. با عصبانیت گفت تو یکی حرف نزن که از دستت سکته نکنم خوبه.
و شروع کرد به زنگ زدن به موبایل تا بیان دنبالش. کرایه هم یادش رفته بود بده. راننده بهش گفت. اومد از جیبش پول درآوره. پسری که عقب نشسته بود با خنده گفت ای یَه!!!!جیبش ماشالله تا کجاست هر چی دستش می ره پایینتر به تهش نمی رسه.
راننده هه از خنده داشت غش می کرد. گفت خدا خیرت بده یه دق دل اساسی خالی کردیم. خیلی وقت بود اینطور نخندیده بودم.

بعدا من البته از رفتار خودم یه کم عذاب وجدان گرفتم . ...

3- حزب الله گفته امشب ساعت 9 الله اکبر بگیم و جنبش سبز گفته ساعت 10.
الله اکبر بگید اما خداوکیلی عکس کسی رو تو ماه نبینید.

4- تو سوپری کلی ساندیس دیدم گفتم چطور بسیجی ها همه رو نخریدن؟ فروشنده و مشتری ها همه خندیدن. فروشنده گفت اونا می رن سر منبعش, یعنی خود کارخونه.

5- شهر امروز خیلی شلوغ پلوغه. صف جلوی عابربانکا چند برابر روزای دیگه ست.
همه یه جور تشویش دارن

Monday, February 01, 2010

از سایت زیتون

پرونده جعفر شجونی در دست مادر بزرگ اینجانب می باشد دیشب سی با خونه نبود. دلم هوای یک کرده بود و رفتم آوردمش خونه مون.
داشتیم گل می گفتیم گل می شنفتیم. تلویزیون هم داشت برای خودش زرزر میکرد که ناگهان مامان بزرگ خیره شد بهش و گفت:
_ ئه... این که جعفر دزده ست! زیادش کن ببینم چی می ناله! هنوز زنده ست؟
لوگوی برنامه "دیروز امروز فردا" توجه مو جلب کرد و زیر نویسش حجت الاسلام شجونی.
مجری یعنی ملیجک وحید یامین پور هم روبه روش نشسته بود و عین کسی که دارن قلقلکش می دن دائم با ناز و عشوه می خندید.
خندم گرفت که چرا مامان بزرگ لحنش اینقدر تغییر کرده.
- مامان بزرگ, نوشته حجت الاسلام شجونی!
- درست گفتم دیگه, همون جعفر دزده ست. چه جوون مونده پیرسگ!
- شما می شناسیدش؟
- کدوم کرجیه که این هیز و دزد سرگردنه رو نشناسه.
شجونی داشت به اصلاح طلبا دری وری می گفت که اگر سگی پوزه شو تو بکنه تو آب, آب نجس نمی شه.
- سگ خودتی و هفت جد و آبادت.
مامان بزرگو به این عصبانیت ندیده بودم. خیلی زن با حوصله و صبوریه معمولا. اسم شجونی رو به عنوان عضو روحانیت مبارز و کسی که پول زیادی تو بانک های خارج داره شنیده بودم اما نمی دونستم کرج چیکار می کرده.
کنجکاو شدم. پرسیدم شما می شناختینش؟
- معلومه! اولش یه آخوند دوزاری بود بعد یهو تقی به توقی خورد و آقا بعد از انقلاب شد نماینده مردم کرج در مجلس شورا.
جزء اولین کسایی بود که حمله کرد کاخ شمس و دارو ندارشو جمع کرد برد خونه ش. حتی لباسای زیر شمس رو نوهاش رو بردبرای خودش و دست دوماشو داد به پاسداراش.
یه همسایه داشتیم- یه زن بیوه تپل مپل سفید رو- که صیغه شجونی شده بود. به روز رفته بود سر گاو صندوقش و قسم می خورد تموم عتیقه های کاخ شمس رو اونجا دیده بود. می گفت عقاب بزرگ تمام طلای شمس رو هم با افتخار گذاشته بود تو پذیراییش. بعدا از کشور خارجش کرد. کاخ شمس که رفتی دیدی همه چیشو دزدیدن. تمام چیزای با ارزششو جعفر دزده برد.
یه زن بازی بود که نگو. موقع زناشویی عرق هم می خورد.(مثل گزارش مخملباف شد یه کم)
یه روز رفته بود نماز جمعه کرج گفته بود چرا اسراف می کنید و دوسه نوع غذا درست می کنید؟ یه نوع بسه. الان جنگه و...
(...) خانم قسم می خورد که یک بار برای افطاری مهمونشون بود , 75 رقم غذا و دسر و میوه و شیرینی سر میز گذاشته بود. عین پادشاه ها بریز و بپاش داشت.

وقتی شجونی گفت که زندانیای سیاسی تو زندان جکوزی و استخر داشتن خون مامان بزرگ دیگه کاملا به جوش اومد و یه تف گنده انداخت به سمت تلویزیون!
- تف به روت بیاد مرتیکه دزد جنایتکار دروغگو. زیتون جون, نمی دونی چه جوونای نازنینی رو شکنجه کردن و بعد کشتن.(اشک اومد تو چشاش) اون وقت می گن استخر و جکوزی داشتن. دل آدم می سوزه. بچه های (...) خانوم همه اعدام شدن. بردنشون قبرستون بهایی ها چالشون کردن.(اشکاشو با دستمال پاک کرد)
وقتی بامین پور گفت 30 ثانیه بیشتر وقت نداریم و شجونی گفت من خودم رئیس رادیو تلویزیونم, مامان بزرگ گفت:
- میبینی عجب رویی داره مرتیکه. ولش کنی خودشو صاحب همه چی می دونه.
خلاصه با هر جمله ای که شجونی می گفت یه فحش و یه تف نثارش کرد, بسکه ازش کینه داشت این ننه بزرگ دوست داشتنی ما.
آخرش هم گفت این شارلاتانو کی دعوت کرده تلویزیون؟ آدم قحط بود؟
و بعد رهنمود داد که تورو خدا تو همین دهه زجر کلک اینا رو بکنید, تا نمردم رفتن این از خدا بیخبرا رو به چشم ببینم.
گفتم چشم مامان بزرگ!
مامان بزرگ بعد از نماینده دیگر کرج "مجید شرع پسند" گفت. که دزد نبود. مرد بود. وقتی (...) خانوم رفت پیشش و از زندانی شدن و اعدام شدن بچه هاش گفت اشکش دراومده و گفته ظلم هیچوقت پایدار نمی مونه من خجلم! وقتی آقا(...) رفته بود پیشش و از اخراج دختر و پسرش که در انقلاب شرکت کرده بودن از کار و دانشگاه شکایت کرده بود گفته بود من خجلم! وسطای نمایندگیش به خاطر اینکه حاضر نشده بود عکس منتظری رو از اتاقش( دفتر نمایندگیش در کرج) برداره از مجلس اخراجش کردن و به جاش یه نماینده بله قربان گو آوردن.
مامان بزرگ می گفت یکی مثل مجید شرع پسند یکی هم مثل جعفر شجونی دزد و مال مردم خور!.

Tuesday, January 05, 2010

از گذشته

این را در کامنتدونی رهگذر نوشته بودم امروز پیداش کردم ببینید هنوزتازه مانده





نویسنده: مانی خان
دوشنبه 23 اردیبهشت1387 ساعت: 2:19


خانه از پای بست ویران شد


هر خری آمد و مسلمان شد

هر سری با دومتر عمامه

دیو گردید و قاتل جان شد

با شقاوت شدند هم پیمان

درد و رنجی نصیب ایران شد

آتشی در گرفت در خانه

چهره کودکان چو پیران شد

چشمها کور و چشمه ها خشکید

مردن مرد و زن چه آسان شد

ملک ایران چو مخزن باروت

میشود گفت همچو لبنان شد

از کجا آمد این همه ملا

خر در ایران چرا فراوان شد

همتی ای عزیز هموطنم

عمر دجاله رو به پایان شد




البته شعر اصلی که گویا مال شهریار است را اگر پیدایش کردم اینجا میاورم