Wednesday, January 31, 2007





1_

نه.
بر نمی گردد زمانه

تا ترا برگزینم
برای آینده ای که اکنون است.

چه روزها و سالهاست که بی تو گذشته است

و امروز.
که ایکاش نمی امد
تا نگاهت به شراره ام نکشد.

2_

چشمانت میخواندم

به هوسهای زود گذر
در تلاقی نگاه.
اما لبانت خاموش
و
دل من میریزد
در

درون خود.

لب بگشا
که لبریز
اشتیاقم.

3_میخواهمت،
اما، نه.

نه امروز که،

کولبار جوانی را با خود میکشم
و غبار سپید سالیان
بر سرم نشسته است.
هر چند که دلم فریاد بر آرد :

آری.


4_

به زنجیر باید کشید

هوسهای دلم را که اینک

دوباره پرواز آغاز کرده اند.


نه دوباره که صد باره

و هر لحظه
دوست داشتن را تکرار میکنند
در لحظه های زود گذر.













Monday, January 29, 2007

خواهش!

میشود این خواهش جانی شود سودا به تن؟

میشود اندام تو بیرون شود از پیرهن؟

میشود چون پیچکی پیچی تو بر اندام من؟

تا نفهمند این خیال خفته یک مرد است و زن

شعر

گره از زلف اگر باز کنی

عطر گیسوی تو مستم بکند

آن پریشان سیِه ِ گیسویت

هر زمان دست به دستم بکند

----------------------

چه نشسته ای که به تاراج میبرند

آزادی را

با مَرکب جهالت و نادانی

آنجائیکه فکر و قلم را کرده اند زندانی

با اندیشه های سیاه

نا مسلمانی

Thursday, January 25, 2007

ایرانیان ترسو

دو نظر داشتم در مورد حقوق زنان وبرابری انان با مردان که دراینجا به انها جواب میدهم شاید بدرد شما هم بخورد
در مورد ترس ایرانیان خارج از کشور باید بگویم که این ترس شامل همه ایرانیان نمیشود کسانی ترس از حکومت دارند که در ظاهر مخالف حکومت نیستند اینها کسانی هستند که از نظر حکومت هم خطری برای انها ندارند به ایران رفت و امد میکنند یا در ایران کار میکنند زن و بچه را خارج گذاشته اند که دست و بالشان باز باشد!اینها هم از توبره میخورند و هم از آخور!در مجالس خصوصی از این حکومت اظهار نا رضایتی میکنند و پته انها را روی اب میریزند و در ملاعام مثل جمع کردن امضا برای حمایت از یکنفر یا جمعی نوشتن نامه برای پشتیبانی از گروهی یا تقاضای آزادی کسی یا ممنوعه ای .بی تفاوت میشوند یا کسانی که برای خارج امدن پناهنده شده اند و حالا خرشان از پل گذشته و پاسپورت ایرانی هم گرفته اند! و در رفت و امدند
این درست است که خارج نشینان نمیتوانند از خارج اوضاع را در ایران تغییر دهند ولی میتوانند در مجامع بین المللی درد ایرانیان را فریاد کنند در مجامع ای که منافع مشترکی با حکومت ندارند
من شخصا مخالف تعیین تکلیف برای هموطنانم در ایران هستم ما در خارج زندگی میکنیم هر چقدر هم درد اشنا باشیم درد کشیده نیستیم و نباید خیال کنیم که ما میتوانیم اوضاع را در ایران تغییر دهیم مطمئن هستم هموطنان ما در داخل بیشتر از ما شعورو درک دارند و اینده شان را بدون دخالت ما هم میتوانند رقم بزنند
همتی باید

Tuesday, January 23, 2007

یک میلیون امضا

آدم بیاید لندن استنداب کمدی هادی خرسندی باشد و پرویز صیاد هم ناگهانی در صحنه پیدایش بشود شب بسیار زیبائی خواهد بود جایتان سبز

در خاتمه برنامه بیرون سالن خانم محترمی امضا جمع میکردند برای برابری حقوق زنان در ایران من دیر رسیدم بیرون سالن همه رفته بودند چند نفری مانده بودند که من هم همراهشان شدم برای رفتن به جائی برای نشستن و گپ وگفت بعد از برنامه
پرسیدم چند امضا جمع شد گفت فقط چهل تا برای اینکه مردم میترسند امضا کنند .گفتم فکر نمیکنم بترسند بی تفاوت هستند یکی گفت کسیکه به این برنامه آمده نمیتواند بی تفاوت باشد.گفتم چرا میشود برای اینکه فکر میکنند یک ملیون که هیچ اگر هفتاد ملیون هم که امضا جمع کنید این حکومت ککش هم نخواهد گزید گفت همین شما مرد سالارها اینطور فکر میکنید چون قانون را شما از پنجهزار سال پیش گذاشته اید گفتم گناهش گردن پیشینان است حالا من چه میتوانم بکنم فرمودند شما هم امضا کنید چشمی گفتم و امضا کردم و زیرش نوشتم :برابری کامل حقوق زنان با مردان به اضافه حق مادری

بحث این برابری به خانه هم کشیده شد اخوی کوچک من که از نظر معلومات دائره ا لمعارف سیار است مخالف برابری زن با مرد است میگوید زنان به هیچ وجه ی نمیتوانند با مردان برابر باشند ولی در مورد برابری حقوق انسانی انان و برابری اش با حقوق مردان حرفی ندارد و میگوید اصلا در قوانین نباید اسم زن و مرد بیاید و برای بدست اوردن این حقوق در ایران باید یکی یکی برای بدست آوردنشان مبارزه کنند
حق برابر در مقابل حضانت بچه
حق برابر در در امد خانواده
حق برابر در ارث
حق بیمه برای زنان جدا شده از همسردرصورتی که شاغل نیستند
ازادی در طلاق
آزادی در ازدواج
و خلاصه حذف مهریه و اصلاح قوانین زناشوئی

............................و

نظر شما چیست؟

Monday, January 22, 2007

من از دنده چپ آمده ام

مسافرم . مسافر دیار غربت درغربت . از کانادا به انگلیس اینجا شبها .خواهر که برای دیدنش آمده ام خوابید. برای وبگردی اماده میشوم .به سایت طلوع رفتم البته او قبل از من امده بود یادداشتی هم گذاشته بود شعر زیبائی داشت اینجا هر کاری میکنم نمیتوانم لینکش کنم یا من ناشی هستم یا این کامپیوتر بامن همراهی نمیکند لینکش همه جا هست.

از دنده چپ آمده ام از اوست
از دنده ی چپ آدم
سخت از این عبور درد گذشتم
از خیال واهی زمان رد شدم
تاریخ را بر گرده هایم خالکوبی کردم
همراه با سیاهی پستوها
وتهمت را با زمخت ترین کلمه

پرتابم کرد ه اند
به بیرون خالی این دنیا
می دانید
و ان نقشه ها راکشیدند برایم
و تاج درد بر سرم گذاشتند
وان نگاه های هرزه آلود را
بر تنم سنجاق کردند

جامه هایم چه حقیر بود
وقتی عشق و آبرو را
یک جا سر کشیدم
و درد زاییدم
و وهم از تنم بیرون زد
که غباری شد
بردلم نشست
و قلب را چه سر سری
چه راحت
به نگاه های تکراری فروختم

و فروختم

وفروختم

و اکنون کجا هستم؟

من از دنده چپ آدم آمده ام
نوشتم برایش که جای زخمش هنوز هست .شرح ماجرا خواست :..........................................................................

روزی که ترا از من جدا کردند همان روز عشق را افریدند ومن را گرفتارش کردند ومن تا امروز و تا ابد گرفتارش هستم و خواهم بود . مگر تو میگذاری که جای زخم را فرموش کنم . تو با این اندیشه نیک با این گفتار زیبا و با این کردار دلربا زخمعشق را همیشه نمک میپاشی و این داغ همیشه گرمم نگهمیدارد ..تو از دنده چپ من آمده ای.

Friday, January 19, 2007

فردا

اینجا لندن است پایتخت شیر پیر اروپا شهری با ساختمانهای قدیمی ی فراوان با ایرانی های خیلی قدیمی تر از جاهای دیگردنیا.

مقایسه میکردم زندگی ایرانی های اینجا را با ونکووریکی از زیباترین دهات دنیا اگر لندن را تهران قدیم فرض کنیم. ونکوور شمیران است.

زندگی در اینجا اینطور که من دیدم خیلی اقتصادی تر از ونکوور است .هنوز علت واقعی آن را نفهمیده ام نمیدانم از گرانی است یا از اخلاق انگلیسی فردا از یکی خواهم پرسید و خبرتان خواهم کرد.

اگر فردائی باشد برای تو خواهم بود

در کنار تو

وباتو ستاره ها را خواهم شمرد .

تا بعد

Thursday, January 18, 2007

تسلیت

حسن جان زرهی

این ضد بشرها نمی گذارند تو بر تربت پدر بوسه ای نثار کنی

تسلیت به تو وتمام بشرها

منصور

صد رحمت به ونکوور

صد رحمت به ونکوور ! نزدیک لندن که شدیم روی هوا گرفتار طوفان شدیم. هوا پیمای به آن بزرگی مثل بادبادک دستخوش باد شده بود بعد از بیست دقیقه بالا و پائین رفتن چرخ ها به زمین خورد و خیالمان راحت شد
طوفان 80 یا 100 کیلومتردر ساعت تقریبا شش غروب با بجا گذاشتن 10 کشته که یک کودک 2 ساله هم در میانشان بود خاموش شد
این کودک به همراه خانم نگهدارندش زیر دیوار اجری که خراب شد روی سرشان کشته شد . البته آن خانم جان سالم بدر برد.این هم از ساعات اولیه ورودم به لندن
بعد از بیست سال چشمم به خواهرم افتاد و بعد از هفت سال به برادر کوچکم. البته نه به این کوچکی پنجاه و هفت سال! که خواهر با اینکه در ایران سکته کرده بود هفته پیشش. باز همت کرده بود آمده بود لندن که هر سه برادرش را ببیند چشمش روشن. با وجود مشکل بینائی که پیدا کرده است
لندن با همه ی پر جمعیتی برای ما که از شهر ساکت و آرام ونکوور آمدهایم خیلی تنگ وتاریک است در ونکوور ما باران داریم اینجا هم باران دارند ما ابر داریم اینجا هم ابر دارند اما سقف آسمان لندن برای ما کوتاه است خاکستری است .تازه دریا و کوهستان جنگل هم ندارند. برادر میگوید از دهات آمده اید میگویم از این شهر زیباتراست
ولی با این همه بعد از بیست و هشت سال دور هم جمع شدهایم که این به یک دنیا میارزد.........تابعد

لندن

ازونکوور راهی لندن شدم . اینجا هم ابری و بارانی است شاید فرصت نشود گپ وگفتی داشته باشیم برای ده روزی .

Wednesday, January 17, 2007

خیال خفته

می شود این خواهش جانی شود سودا به تن
می شود اندام تو بیرون شود از پیرهن
می شود چون پیچکی پیچی تو بر اندام من
تا نفهمند این خیال خفته یک مرد است و زن

Tuesday, January 16, 2007

در من چه دیدی؟

رویا بود که با من بود
آرزو بود که با تو گذشت.
در من چه دیدی ای گل،
در این باغبان پیر،
که از سر شاخه جوانیت
گلبرگهای عطر اگین ات را
با سخاوت عشق
بر من باریدی.

در من چه دیدی جز دریای محبتی
به وسعت دل و صداقتی در کلام.
رویا نیست
آرزو نیست
خواستنی بود که هنوز هست
مثل خورشیدی که هرگز غروب نمی کند
در سرزمین گلها.
باورت را باور کردم ،که تو اندیشه ام را بارور.
و چه خالصانه پندارت را با من قسمت کردی.
امشب اما ،شب نیست
که
برای من روزاست
روشنائیست
اه ایکاش همه شبها روز بود و تو
می تابیدی.
سنت شکنی است و تو بگذار فریاد بزنم:
من هم شکستم.
من باور ندارم و تو نیز

اما
عشق زخم را برای کسی طاقت ندارم
و مُهر بر لب عشق را.

من سکوت میکنم باشد،
لب می بندم
گوشهایت را نگیر
شاید کسی « ای ادم ها » را میخواند
شاید کسی بی گدار
می گذرد.
در من چه دیدی مُهر سکوت بر لب
من که چشمهایم فریاد میزند
عشق را نمیشود خفه کرد.
«پرواز مردنی نیست»
عشق پر پرواز است.
ومن پرنده هی بیش نیستم در قفس عشق.

در من چه دیدی.

Monday, January 15, 2007

برای کیوان قنبری

در این هفده سالی که در ونکوور کانادا هستیم زمستان به این طولانی نداشتیم ،از اواخر پائیز برف و طوفان شروع شده که ادامه دارد.
در مرکز شهر ونکوور پارک بسیار بزرگی است که در دنیا بی نظیر است نه بخاطر زیبائی فقط بلکه بخاطر وسط شهر بودنش با این گرانی زمین میشود هزار تا برج داخلش ساخت،در این طوفان اخیر نیمی از درختانش کنده شده اند .در اینجا که باران فراوان میبارد درختان ریشه عمیق ندارند . همچنین عادت به باد تند هم ندارند چه برسد به طوفان هشتاد کیلو متر در ساعت.
در ونکوور ما دو نشریه قدیمی داریم. البته که ایرانی. شهروند و پیوند در کنار اینها چهار نشریه جدید که کپیه ی یکدیگرند.
رادیو یکساعته پنچ تا ،تلویزیون یک ساعته چهارتا و نصفی! جمعیت ایرانی تقریباً سی هزار نفر.
عده ی انگشت شماری قبل از انقلاب ،که بیشتر برای تحصیل آمده بودند جا خوش کردند و ماندند.اما یعد از انقلابی ها:
گروه اول، کسانی هستند که مطمئن بودند یا اعدام میشوند یا زندانی بعداً اعدام!، گروه دوم، کسانی هستند که میخواستند پول زبون بسته را در ایران به باد ندهند!، گروه سوم، جوانان سیاسی مذهبی عقیدتی آزادتی!
گروه چهارم، جنگ زده ها که میخواستند پسر هایشان بدست صددام کشته نشوند. گروه پنجم ، خدیجه خانم اینا رفتن ما هم یرویم و خلاصه گروه ششم، جدید الورود های پولدار جمهوری اسلامی که بیشتر ِ مرداشون توی ایران کار و بار سکه ای دارند همانها که شما مزدکی میخوانیدشان. واین هموطنان با کمال صلح و صفا با هم زندگی میکنند ،مگر اینکه در جشنی شرکت کنند . که شرحش را در برزوها آن پائین قبلاً داده ام .

Sunday, January 14, 2007

یاد دریا

داغ بر لب نهادیم انشب، بوسه هایت عجیب سوزان بود

شعله عشق نور می پاشید، قلبم از عشق تو فروزان بود


موج دریا حسود می تابید، غرشی در گلو و کف بر لب

خواست خود را به ساحل اندازد، تا بگیرد ترا زمن انشب

ماه تابان ز پشت لکه ابر، جای ما را به او نشان میداد

عطر گیسوی پیچ پیچت را، میربود او ز روی بستر باد

تن تو در تنم چنان پیچید، که یکی گشت با تن تو تنم

غیر ان موج کس نمی فهمید، این یکی گشتگان توئی و منم

Friday, January 12, 2007

تو می مانی

تو می مانی
و من
شامی، سحرگاهی، از اینجا رخت خواهم بست.
به ان شهری که در ان سوی دریا هاست. خواهم رفت.
به شهر عشق ،شهر وصل.
افق در انتظار من
چه رنگ تیره ای دارد
ومن در انتظار رفتنم
در گریه می خندم
سحرگاهی از اینجا کولبارم را
که پر از حسرت عشق و محبت کرده ای انرا
بدوشم میکشم
وتا این قایق تنهائیم را بگذرانم از حریم موج
در انتظار باد میمانم
سرود عشق را با لهجه ی فرهاد میخوانم
طناب بادبان بر دیرک مهتاب می بندم
سکان ارزو در دست میگیرم
بسوی سرنوشتی تار میرانم

تو می مانی
و من
با نغمه ی امواج میرقصم
هراسم نیست، باکم نیست
نه از طوفان، نه از گرداب می ترسم
به شب ها می نوردم
چشم را بر خواب می بندم

در ان سوی افق
انجا که شب بر روز مغلوب است
در انجائی که عشق از هر دریچه نور می تابد
وشاعر در سرودش معنی غم را نمیداند
و هر کس هر امیدی داشت می یابد
در انجا خانه خواهم کرد

تو می مانی
ومن
در انتظار تو
بیاد تو
تمام روز را در جام می ریزم
و تلخ دوریت در کام می ریزم
هوس را باز می کارم
وتا سبزت
دوباره باز
به امواج خروشان چشم می دوزم.

برزو ها!

امروز به چند هتل ونکوور مراجعه کردم برای اجاره سالن برای یک برنامه هنری . بجز یک هنل تقریبا بقیه عذر خواستند و حاضر نبودند که به ما ایرانی ها جا برای برگزاری جشن های عمومی اجاره بدهند. تازه ان هتلی هم که حاضر بود بما اجاره بدهد، مسئولیت حفظ نظم را خودش به عهده میگرفت تا اتفاقی نیافتد.و هزینه زیادی برای حافظان نظم طلب میکرد .

در این چند سال اخیر که تعداد ایرانی ها در ونکوور زیاد شده است ،در مراسم مختلف عده ای تازه وارد غیور ! ظهور کرده اند که خیلی مواظب نوامیس شان هستند . اگر کسی عمدا، یا از روی اتفاق، نگاه چپی به یکی از نوامیس شان کرد، فورا با قداره کشی ولات بازی چنان مجلس را بهم میزنند که داد ناموس خودشان هم در میاید که: بابا ایروریزی نکن! این برزو گو.....ها فکر نکنید در مورد نوامیس دیگران از این خاصه خرجی ها میکنند . نه برعکس همیشه چشمشان دنبال ناموس دیگران است . به خاطر همین به همه شک دارند . مخصوصا که یکی دو گیلاسی هم زده باشند. در کنار اینها عده ی دیگری از جوانانی که یه کلاس های لگد بنداز و گاز بگیر میروند هم هستند . ( چرا گفتم لگد بنداز و گاز بگیر، بخاطر اینکه در یعضی از این کلاسها فقط درس کتک کاری یاد میدهند و کاری به اخلاق جوانمردی و پهلوانی ی شاگردانشان ندارندو فقط فکر پرکردن جیبشان هستند).که تا مقداری به قطر بازوانشان اضافه شد، در مجالس مختلف. در بار و دیسکو. و...گردن کلفتی میکنند و دعوا راه میاندازند و بعد هم با اب و تاب ازشاهکاری که کردند برای دوستانی که انجا نبوده اند تعریف میکنند.

قدیم ها اینجا اینجوری نبود . جوان ها بیشتر سیاسی بودند . واگر دعوائی هم میشد بین حزب اللهی ها و بقیه بود ان هم حرفی. این تحفه های جدید زائیده پولهای باد اورده ای هستند که از مردم بیچاره ایران دزدیده شده است.

Thursday, January 11, 2007

دموکراسی

راجع به دموکراسی خیلی ها اظهار نظر کرده اند .واینکه چقدر ما در کشورمان به دموکراسی احتیاج داریم. ولی هیچکس توجه به این ندارد که داشتن دموکراسی در فرهنگ ما نمی گنجد! چرا؟ خیلی ساده است.
امریکا دو تا حزب اساسی دارد: دموکرات و جمهوری خواه. حزب دموکرات مسیحی لبنان یکی ازمهمترین احزاب لبنان است. دمکرات های جدید در کانادا برای بدست گرفتن قدرت تلاش میکنند.. همین طور و همین طور و........ دیدید! این لغت انگلیسی( دموکراسی )،درهر روزنامه ای که ورق میزنید،یا به هر سایتی که سر بزنید چه دولتی چه خصوصی، چه اجتماعی چه اقتصادی، سیاسی، ادبی همین طور امده است اصلا ما معادل فارسی برای دموکراسی نداریم . حالا میخواهید ما مردم دموکراسی را رعایت کنیم . یا حکومت های ایرانی دمو کراسی را رعایت کنند.
بابا شما چه خوش خیالید!

Wednesday, January 10, 2007

گلوبال وارمینگ

این روزها خیلی صحبت از گرم شدن هوای کره زمین است . گویا قرار است هوای زمین انقدر گرم شود که تمام یخ های قطبی اب

شود و جنگل ها خشک و اتش و خاکستر. و این سوال برای عده ای پیش امده که چه بسر نوه و نتیجه و ندیده و نوه و نتیجه انها
میاید <خدا را شکر که تا اینجای تخم و ترکه بیشتر نرفتند و الله وقت شما را بیشتر میگرفتند > از حالا دارند غصه ان روزها را

. میخورند. من یک راه ساده پیش پای شما میگذارم که از این دغدغه خاطر راحت شوید


اگر از شما گذشته و بچه دار شدید . بابا: به بچه هایتان بگوئید بچه دار نشوند تا شما را بیخودی ناراحت نکنند تا بتوانید با اسودگی خاطر سرتان را زمین بگذارین فاتحه

Tuesday, January 09, 2007

از خانه بگو

هر سایتی یا وبی را که سر میزنم بیشترین مطالب را مسائل سیاسی ایران و جهان تشکیل میدهد. خیلی خوب است . اطلاعات مردم بالا میرود ولی در کنار ان چقدر خوب است ادم بداند مثلا"در لندن چه میگذرد. روزنامه های محلی هم که پراست از اگهی البته بعضی از خبر های هنری را اطلاع میدهند. اما روزنامه محلی فیروزاباد که بدست ما نمیرسد .چه خوب است توی هر شهری یک نفر مسائل و خبر های شهرش را وب میکرد. مثل من

اینجا ونکوور است در غرب کانادا یکی از زیباترین شهر های دنیا اما
! باران فراوان . گران . پر از درخت . چندین دانشکده . سه تا دانشگاه

SFU . UBC . NASERKHAN!

بله درست خوندید. ناصرخان

در بین ایرانی ها این دانشگاه از همه معروفتر و مهم تر است و خیلی از هموطنان ما از این دانشکده دکترا و دانشنامه گرفته اند
وقتی خانم دکتر یا اقای مهندس پاشواز پله های دانشگاه پائین میگذاره انقدر با گردن برافراشته قدم بر میداره که خیال میکنی از دور توی صندوق میوه ها یک میوه تازه دیده . اره ! میوه تازه . دین دانشگاه ......ولش کن اصلا" دنیال دین مین توی این دانشگاه نگردید بهتره ولی تا دلتون بخواد خوراکی داره از این فروشگاه ! ببخشید دانشگاه فقط و فقط با خرید 10 دلار میتونید مدرک مهندسی یا دکترا در هر رشته ای که دلخواه شماست عندالورود بگیرید

ببیند توی اون مملکت چه بلائی سرمون اوردن که همه توی سر بچه هاشون میزنن که یا مهندس بشن یا دکتر. بعد بیان اینجا رانندگی تاکسی کنند .غافل از اینکه بهمین راحتی این بقال زبر و زرنگ ما به همه. استثنا نداره بهمه. مدرک مفت و مجانی میده و چه کیفی میکنند بعضها ها ها ها . ناگفته نمونه که خود ناصر خان هم مهندس تاسیساته

Monday, January 08, 2007

تو قاضی

این خواهش های تو
این کردار روزگار


. واین پندارهای من

همه را کنار هم میگذارم


تو قاضی

رویم سیاه اگر جز سپیدی در پندارم ببینی

به برائتم اطمینان دارم که
این روزگار کج مدار با کرداری بی مدار
نتوانست عشق را در من بکشد

عاشق پر پروازش عشق است
. و من هنوز پرواز در خاطرم هست

تو داور قضاوت کن

که هر خواسته با نا خواسته ای. ویران
وهر پنداری با ناباوری . باطل
ومن هنوز پر پروازم هست
و عشق هماره متولد میشود در زهدان خاطرم
و کودکی اش را با خاطراتم میگذراند


تو قضاوت کن


این خواهش های توست که به دادخواهی امده است

و این نوازش های من است هماره
.گرد کردار روزگار را از شانه های خسته تو میتکاند


با من اما عشق

با تو اما خواهش

..................... با روزگار اما

Sunday, January 07, 2007

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یک نفر داد میزد

دل دارم قلوه دارم جیگرای بره دارم.

کاروان صبح توی کوچه ها
یک تومن در مشت سهم یک گدا

خلوت خانه.تنهائی. سکوت

زن بفکر ظهر و شام بچه بود

زنگ در.اشغال. پول چای ما

بعد

نان خشکی. اب حوضی. گدا

رمل و اسطرلاب کولی فال گیر

بیگمان یک جای کارش داشت گیر

دفتر نانوا و بقالی بدست
نقد و نسیه

پول اگر کم هست

خرج خانه هست

گوشت ابگوشتی. پیاز و سیب و سیر

سبزی خوردن دو تا نان خمیر

اب و جارو. رختشوئی. درز و دوز

اخ تمامی هم ندارد کار روز

گرگ و میش عصر. نان اور براه

وسمه و سرخاب و چیت راه راه

یک کمی عطر و کف دستی گلاب

تا که بوی خوش بیاید وقت خواب

منتظر. چای و سماور قل وقل

عطر دیزی. نان تازه. زن نشسته مثل گل


مرد
خشت مالی در تالاب گل

نان خانه. باقی افکار ول

خشت بعد از خشت تیز افتاب

نان خشک نم زده یک چرت خواب

هر ردیف خشت. دوتا نان لواش

یا که نان سنگکی با خاشخاش

گالش کبری و شلوار حسن

چیت گلدار چادری از بهر زن

چوب خط. قصاب. با خط سیاق

دفتر بقال زیر فرش. در کنج اطاق

خشت های خشک در کوره ردیف

یکطرف قزاقی و زرد و ظریف

رویهم چیده تا بالای طاق

یک نفر اماده با نفت اجاق

اشتباهی کوچک و اوار خشت

راه کوره بسته. کبریت پلشت

اتش هر روزه در وقت غروب

تق و تق تخته های خشک . چوب


مرد
توی کوره گیر افتاده بود

هرم اتش از نفس افتاده بود

بی خبر زن
منتظر در چرت و خواب

مرد شد خاکسترش قاطی به اب




یکی بود یکی نبود

هوی و های گریه بود.

Saturday, January 06, 2007

چند شعر

این گوشه ی دنیا وطن ار نیست چه زیبا ست
هر گوشه ی این گوی تو گوئی وطن ما ست

اندیشه مکن رانده و تنها و غریبی
هر جا که روی هموطنی ساکن انجا ست

. احساس غریبی مکن اینجا که رسید ی
خاک وطن این دوره به اندازه ی دنیاست

من زنده دلم مرز ندارد وطن من
ما را وطن انجاست که حوران فریباست
--------------

جنگل خاطرم را طی میکنم

انبوه خاطرات رنگارنگ تلخ و شیرینم میکند

بدنبال تو میگردم

می بینمت که هنوز

سبزترین سبز خاطرم هستی

-------------------

زلال روانم را الوده مکن

با گل بی وفائی

بگذار همچنان جاری باشد

پاک چون عشق
زلال چون چشمه

با درود

ببین با ما چه میکند این عبدالقادر که نمیگذارد سرمان تو لاک خودمان باشد

بعد سالها که زحمت کشید و برای من وبلاگ اماده کرد ومن همت نکردم که راهش بیاندازم .حالا اول سالی گیر داده که هر کس باخودش اول سال قرار میگذارد که کاری انجام بدهد تو به همین بهانه سالهاست سیگار نمیکشی و هر سال یکی را هم با خودت همراه میکنی بیا امسال با ما همراه شو و وبلاگت را راه بیانداز .من هم بجایش قول میدهم سیگاری را که نمیکشم ترک کنم . چه میشود کرد نمیشود حرفش را ندیده بگیرم . پس میپیوندم به جمع خود نویسان خود خوان . شاید روزی شعری . مطلبی نوشتم که بدرد شما هم بخورد


شاد باشید