Friday, March 28, 2008

عجب بهار دلکشی

باز هم نوروزتان پیروز

این روزها در اینجا ونکوور کانادا انگار بهار دارد عقبگرد میرود طوفان و باران و باد و تگرگ و امروز هم برف آنهم چه برفی انگار چله زمستان است روز یکشنبه مثل اینکه سیزده بدر هم حرام خواهد شد

چندسال پیش هم چنین شد و من سروده ای دارم که مناسبت حال هوا و حال و روز ما غربت نشینان است






بهار است اینکه میبینی اگر چه برف و بوران است

غریبان را بهار انگار در فصل زمستان است

چرا اینجا نمیخواند بروی شاخه ها بلبل

بجای برگ و گل برفی نصیب باغ و بستان است

بهار سرزمین من پر است از عطر و بوی گل

سراپای زمین را لاله و آلاله مهمان است

شکوفه بر درختانش سپید و زرد و سرخابی

تذرو و بلبل و تیهو به فروردین فراوان است

نسیم صبح فروردین به دلها میدمد شوری

کزان غم میرود از دل صفا بخش تن و جان است

نه سرما میزند گل را نه گرما میکُشد بلبل

اگر سر میزند سبزه همه از لطف باران است

چو از ره میرسد نوروز جشن و شادی آغازد

که میلاد گل و هنگامه ی دیدار یاران است

در این ایام فرخنده «خدنگ»از غم شود فارغ

فراموشش شود اینجا غریب و دور از ایران است

Tuesday, March 25, 2008

عیدانه

عیدست و بهار ای نگارم
بنشین و بمان تو در کنارم
صد بوسه دهم بجای یک بوس
یک بوسه بده نکن خودت لوس
مشکن دل من که نیست بادام
قربان تو یار عهد سنگام
عیدی مرا نکن فراموش
وقتی که فشاریم در آغوش
بفشار مرا مثال لیمو
خشک و تر من بکن زهر سو
تو ناز بکن کشید با من
تو عشوه بیا خرید با من
جایم تو بده به رختخوابت
صد نکته بپرس دهم جوابت
چون خواب روم بیا به رویام
لذت ببرد ز تو سراپام
ای یار قدیم روزگارم
ای نو گل عیدم و بهارم
بی تو شب من سحر ندارد
ناله به دلت اثر ندارد
با اینهمه عید تو مبارک
از قوزک پات تا به تارک

دم سگ زرد ما سه چارک

Monday, March 24, 2008

Thursday, March 20, 2008

شاعره ما

یکروز دختر روستائی فقیری بود

که میآمد با یک سبد گل سرخ

و کوچه تنهائی ما را عطرآگین میکرد.

یکروز دختری بود که با یک دامن محبت،

که شاعرانه میآمد و نوازشگر روح خسته ی ما بود.

یکروز شاعره فقیری بود که شعورش

به زنانه گیش نهیب میزد که:

مردانگی جواب تمام سئوالات بی جواب نیست،

و بی پروا شد.

آنروز شاعره ی بی پروای فقیری بودکه،

شعرش از صمیمیت حقیقت مایه میگرفت.

و امروز،

شاعره معروف ما نه از کوچه تنهائی میگذرد

نه عطر دامنش بمشام میرسد.

شاعر گم شده است.

یا شاید،

خودش خودش را گم کرده است

Monday, March 17, 2008

سیم آخر

سال نو گشته دلم کرده هوای وطنم
کاش بالی بدهد بخت که تا پر بزنم

بروم بر سر کوی و در و دشت و دمنش
به همه دلشدگان وطنم سر بزنم

با پری چهره ورخسار گلان وطنم
بنشینم به لب جوی و دو ساغر بزنم

بروم بر در زندان اوین با دل خون
بهر دیدار عزیزان وطن در بزنم

شاید این عید ز زندان جهالت برهند
طعنه بر سید علی و محمود و اکبر بزنم

عید نوروز شده ملت ایران برپا
تا به همراه شما بر سیم آخر بزنم


Friday, March 07, 2008

روز زن به زن روز مبارک باد

یک دروغ بزرگ ما مردها اینه که خودمون را فمینیست جا بزنیم . چرا این حرف را میزنم ؟برای اینکه از تقریبا هر مردی چه در دنیای دموکرات غرب چه در کشور های شرق که مذهب ها اساس حکومت ها را تشکیل میدهد، سوال کنید که حقوق زنها با مردها باید مساوی باشه، بلا استثنا همه میگوئیم بله، ولی الان صدها سال است که زنها برای حقوق مساوی با مردها در حال جنگ هسنتد و هنوز هم موفق نشده اند که در همه موارد بامردان دارای حقوق مساوی باشند. اگر ما فمینیست بودیم که این مسائل مطرح نبود. حالا ما دروغگوئیم یا نه؟