Monday, February 25, 2008

انجمن شعر

چندسال پیش به همت چند نفر از بانوان ونکووری انجمن شعر و ادبی تاسیس شد که کم کم پای آقایان هم به آن باز شد
در این انجمن چندین شاعر زن و مرد داشتیم که سعی میکردند شعر بگویند برای این کار خیلی تمرین میکردند مثلا شعر حافظ را برمیداشنتد و دستکاری میکردند و بنام خودشان میخواندند یا اشعار دیکران را برمیداشتند و بزور اسم ویا تخلصشان را در آن میچپاندند و بنام خودشان میخواندند بعضی هم اصلا شعر نبود که میخواندند در واقع هم به شعر و هم به شعور شنوندگان توهین میکردند

با چند نفر از دوستانی که دستی در شعر و ادب داشتند قرار گذاشتیم که نقد شعر راه بیاندازیم و قرارمان بر این شد که هر که شعری میخواند به پنبه زنی شعرش بپردازیم چند هفته ای نگذشت شاعران انجمن غیبشان زد و دیگری از این دست اشعار خوانده نشد سروده زیر را در یکی از جلسات خواندم که باعث ناراحتی چند تن از این متشاعران شد

این انجمن شعر که پیدا شده است
وین قطره که جمع گشته دریا شده است
هر چند شناگران آن ما هستیم
با کوشش بانوان مهیا شده است

هوشدار ،و آب را گل آلوده مکن
تزویر تو با خیال آسوده مکن
تزریقی و تزویر نه کار من و توست
اعمال خلاف شعر و بیهوده مکن

اینجا به خیال حشمت و جاه مباش
با خیمه بساز و فکر خرگاه مباش
بر برتری و بزرگی ا ت غره مشو
اندازه چاله باش و چون چاه مباش

پند دگران همیشه در گوش بگیر
زین سفره پند بهر خود توش بگیر
دلخور تو مشو اگرکه نقدت بکنند
گوینده نقد را در آغوش بگیر

تا درس نخوانده ای تو ملا نشوی
از بهبهه و چهچهه والا نشوی
آنوقت شوی طلا که نقدت بکنند
با صیقل آفرین مطلا نشوی

بی قافیه شعر گرچه زیبا نشود
خوش معنی و آهنگ و فریبا نشود
مشکن دل نو سرا ،به اشعار چو من
هم کهنه و نو بگو که دعوا نشود

گفتم به خودم که هیچ دلتنگ مشو
با کس نستیز و باعث جنگ مشو
می لنگد اگر پای خر شعر امروز
بیهوده سوار این خر لنگ مشو

بیهوده غزل نگو که حافظ نشوی
در بحر قصیده متحظظ نشوی
چون من مکن ادعا که شاعر شده ای
تا قافیه شد خراب قرمز نشوی

شعر دگران به نام خود میخوانی
هر شعر قشنگ مال خود میدانی
زین ره که تو میروی به جایی نرسی
لنگان خرکت را به کجا میرانی

گفتم به خودم کجای کاری شاعر
از حال خودت خبر نداری شاعر
یک لحظه بکن فکر کجایی و که ای
با خود بنما عهد و قراری شاعر

عهدی بنما که پاک و فرزانه شوی
با کبکبه و دبدبه بیگانه شوی
مجنون چو شوی یار تو شیرین نشود
فرهاد شو به ازآنکه دیوانه شوی

کن سفره دل باز بر یارانت
با شعر خودت مبر سر یارانت
سنگینی کولبار خود را بگذار
از پل نگذشته تا خر یارانت

او را که نشسته است آرام و خموش
پندار مکن که او نمیدارد هوش
یکروز خلاصه صبر او طاق شود
خونش ز اراجیف تو می آید جوش

فریاد برآورد تو شاعر نشوی
دزدالشعرا شوی و ماعر نشوی
این مثنوی و قصیده بگذارو برو
در دزدی شعر شخص ماهر نشوی

در شعر اگر تخلصت جا نشود
یک لا بچپان اگر که دولا نشود
گر شعر ز دیگریست آن را تو مخوان
تا پشت سرت همهمه برپا نشود

زنهار به شعر حرف بیجا نزنی
هر روز تلاش کن که درجا نزنی
ایراد اگر کسی به شعر تو گرفت
از سختی انتقاد ها جا نزنی

در شعر،نقیصه هزلی ،باشد و جد
تزریق و مجابات و مزور هم بد
هزل دگران مکن که هجوت بکنند
یکبار اگر کنی نمایندت صد

این نکته که گفته از برای من و تو
حرفی است ز یار آشنای من و تو
مدح شه و شیخ و یار بدکاره مکن
افتاد اگر به خاک پای من و تو

گفتیم قصیده ی رباعی صفتی
تا آنکه از آن بری تو هم منفعتی
گر نکته به حال تو گرفتیم ببخش
از ما بپذیر عذری و معذرتی


............................شنیدم این حضرات این روزها مشغول مدح و ثتاگویی شاه و شیخند خدایشان توفیقشان بدهد




Sunday, February 17, 2008

غیبت

غم نان نمی گذارد که رسم به وب و لاکم

چه کنم عیالوارم که برایشان هلاکم

همه روز شب به کارم خبری ز وب ندارم

چه به روزگار کردم که در آمده دمارم

اگر هموطن بدانی به زبان بی زبانی

به دعای من نشینی تو زروی مهربانی

نه فقط ز خانه دورم که اسیر جبر و زورم

همه صبر و طاقتم من به مثل سنگ صبورم

تو بیا هموطن من همه جان و هم تن من

به یکی شدن بیاندیش و رهای وطن من