امروز گذشت فصل پائیز
یلدا شب آخر است برخیز
خورشید نشسته پشت این شب
تا باز طلوع کند مرتب
امشب شب عاشقی دراز است
بر خیز که وقت ناز و راز است
بوسی ز لب نگار می کن
دستی تو به سیم تار میکن
چون زلف نگار می نوازش
پر کن زصفا شب درازش
با بوس و کنار خوشترش کن
پرکن تو پیاله را ترش کن
بگذار شراب ناب باشد
مخمور به وقت خواب باشد
چون کوزه که می تراودش آب
بگذار عرق کند می ناب
آنگاه بنوش تا توانی
از شهد تنش چو تشنگانی
کز قعر جهنم کویری
نوشند ز چشمه آب سیری
***
ای وای که روزگار بگذشت
عمرم به فدای کار بگذشت
ایکاش فدای یار میشد
این عمر بر این قرار میشد
یک لحظه از او جدا نبودم
اینگونه گریز پا نبودم
این پای گریز بهر نان بود
درد من و دل در این زمان بود
از بهر معاش زندگانی
رفت از کف من همه جوانی
بازم به همان بلا دچارم
با اینکه به سال شصت و چهارم
اما چه غمی که من جوانم
اندازه بگیری ار توانم
هم سنگ جوان بیست ساله
با چین و چروک و چند هاله
اما دل شاد دارم و خوش
زاندازه زیاد دارم و خوش
با یار به بوسم و کنارم
کاری به گذشته هم ندارم
خوش باش که عمر خوش شود طی
نالان تو مباش میشوی نی
بگذار که دیگران شوند شاد
با دیدن تو کشند فریاد
کین سر خوش و مست و شاد و شنگول
این شوخ ز هر خوشی شود لول
با خنده بکوب بر سر غم
ویرانه بکن سرای ماتم
عمری که در آن خوشی نباشد
جز ناله و ناخوشی نباشد
بیمار زمانه میشوی تو
زندانی خانه میشوی تو
بشنو تو نصیحتی به یلدا
از من بشنو تو یار زیبا
جز بوس و کنار لذتی نیست
تا فصل بهار مدتی نیست
خرم تو بمان چنان بهاران
مستانه برقص بهر یاران
*******
بی تو شب ما شب نمیشه
خورسندی ما بمان همیشه
یلدا شب آخر است برخیز
خورشید نشسته پشت این شب
تا باز طلوع کند مرتب
امشب شب عاشقی دراز است
بر خیز که وقت ناز و راز است
بوسی ز لب نگار می کن
دستی تو به سیم تار میکن
چون زلف نگار می نوازش
پر کن زصفا شب درازش
با بوس و کنار خوشترش کن
پرکن تو پیاله را ترش کن
بگذار شراب ناب باشد
مخمور به وقت خواب باشد
چون کوزه که می تراودش آب
بگذار عرق کند می ناب
آنگاه بنوش تا توانی
از شهد تنش چو تشنگانی
کز قعر جهنم کویری
نوشند ز چشمه آب سیری
***
ای وای که روزگار بگذشت
عمرم به فدای کار بگذشت
ایکاش فدای یار میشد
این عمر بر این قرار میشد
یک لحظه از او جدا نبودم
اینگونه گریز پا نبودم
این پای گریز بهر نان بود
درد من و دل در این زمان بود
از بهر معاش زندگانی
رفت از کف من همه جوانی
بازم به همان بلا دچارم
با اینکه به سال شصت و چهارم
اما چه غمی که من جوانم
اندازه بگیری ار توانم
هم سنگ جوان بیست ساله
با چین و چروک و چند هاله
اما دل شاد دارم و خوش
زاندازه زیاد دارم و خوش
با یار به بوسم و کنارم
کاری به گذشته هم ندارم
خوش باش که عمر خوش شود طی
نالان تو مباش میشوی نی
بگذار که دیگران شوند شاد
با دیدن تو کشند فریاد
کین سر خوش و مست و شاد و شنگول
این شوخ ز هر خوشی شود لول
با خنده بکوب بر سر غم
ویرانه بکن سرای ماتم
عمری که در آن خوشی نباشد
جز ناله و ناخوشی نباشد
بیمار زمانه میشوی تو
زندانی خانه میشوی تو
بشنو تو نصیحتی به یلدا
از من بشنو تو یار زیبا
جز بوس و کنار لذتی نیست
تا فصل بهار مدتی نیست
خرم تو بمان چنان بهاران
مستانه برقص بهر یاران
*******
بی تو شب ما شب نمیشه
خورسندی ما بمان همیشه