Sunday, December 19, 2010

یلدا

امروز گذشت فصل پائیز
یلدا شب آخر است برخیز

خورشید نشسته پشت این شب
تا باز طلوع کند مرتب

امشب شب عاشقی دراز است
بر خیز که وقت ناز و راز است

بوسی ز لب نگار می کن
دستی تو به سیم تار میکن

چون زلف نگار می نوازش
پر کن زصفا شب درازش

با بوس و کنار خوشترش کن
پرکن تو پیاله را ترش کن

بگذار شراب ناب باشد
مخمور به وقت خواب باشد

چون کوزه که می تراودش آب
بگذار عرق کند می ناب

آنگاه بنوش تا توانی
از شهد تنش چو تشنگانی

کز قعر جهنم کویری
نوشند ز چشمه آب سیری
***
ای وای که روزگار بگذشت
عمرم به فدای کار بگذشت

ایکاش فدای یار میشد
این عمر بر این قرار میشد

یک لحظه از او جدا نبودم
اینگونه گریز پا نبودم

این پای گریز بهر نان بود
درد من و دل در این زمان بود

از بهر معاش زندگانی
رفت از کف من همه جوانی

بازم به همان بلا دچارم
با اینکه به سال شصت و چهارم

اما چه غمی که من جوانم
اندازه بگیری ار توانم

هم سنگ جوان بیست ساله
با چین و چروک و چند هاله

اما دل شاد دارم و خوش
زاندازه زیاد دارم و خوش

با یار به بوسم و کنارم
کاری به گذشته هم ندارم

خوش باش که عمر خوش شود طی
نالان تو مباش میشوی نی

بگذار که دیگران شوند شاد
با دیدن تو کشند فریاد

کین سر خوش و مست و شاد و شنگول
این شوخ ز هر خوشی شود لول

با خنده بکوب بر سر غم
ویرانه بکن سرای ماتم

عمری که در آن خوشی نباشد
جز ناله و ناخوشی نباشد

بیمار زمانه میشوی تو
زندانی خانه میشوی تو

بشنو تو نصیحتی به یلدا
از من بشنو تو یار زیبا

جز بوس و کنار لذتی نیست
تا فصل بهار مدتی نیست

خرم تو بمان چنان بهاران
مستانه برقص بهر یاران

*******
بی تو شب ما شب نمیشه
خورسندی ما بمان همیشه


Saturday, December 18, 2010

روز های زندگی

اینجایم جائی نرفته ام پرسیده بودی
من هم خیلی دلم میخواهد که بنشینم پشت این کیبورد بنویسم و سربزنم همیشه به این دنیای مجازی . شعرهایم روی دیوارهای خانه های مردم با قلم همکار نقاشم پوشیده میشود اگر من هم مثل مولانا دورو برم کسانی بودند که هر چه میگفتم قلمی میکردند، حالا مثنوی مانی قطور تر از مال مولوی بود شاید . گفتم شاید که خیال نکنی دارم از خودم تعریف میکنم. با خودم قرار گذاشته ام که وقتی باز نشسته شدم بنشینم خاطرات زندگی را بدون سانسور همینجا روز به روز بنویسم. نمیدونم شاید هم آن موقع به کس دیگری بگویم بنشیند پشت این کیبورد و بنویسد. اینجور که معلوم میشود تا موقع باز نشستگی فکر نمیکنم که چشمها دیگر ببنند و انگشتان بتوانند تایپ کنند، همین که گهگاهی پیدایم میشود اینجا جای شکرش باقی است . این روزها گم شدم در لابلای این کارهای نان و آبی ،وقتی سر میزنم به وبلاگهای دیگران که هر روز بروز میشود با خودم میگویم که اینها کار و زندگی ندارند که همه ی وقتشان پای کامپیوتر میگذرد و تازه به هزارو پانصد تا کامنتهای دیگران هم جواب میدهند .گاهی که گله میکنید که کجایم یاد این این چند بیتم میافتم.


غم نان نمیگذارد که رسم به دوستانم
زن و بچه بانک و ویزا، من اسیر این میانم

شب و روز در تلاشم پی روزی و معاش ام
همه فکر من شده این نکند که بینوا شم

به جوانیم نبودم پی جمع مال دنیا
گذران زندگانی شده بهر من معما

همه فکر و ذکرم این بود که پاک پاک باشم
چو بخاک میروم من همه جنس خاک باشم

نکنم به شیشه ها خون همه فکر خلق باشم
نه بفکر مهرو تسبیح نه بفکر دلق باشم

چه کنم که راه رفته همه اش خطای من بود
گله از چه میکنی تو که نداردم دگر سود


..........................................
.............................

شادی را هیچگاه فراموش نکنید که بدون نشاط زندگی معنا ندارد من همین را دارم و برای شما هم همین را آرزو میکنم