برای تو مینویسم که احساس جوانت را در راه کسی فرش کرده ای که بر دوش پیران نشسته است و توانائی همگام شدن با ترا نه حالا که هیچوقت نداشته است
بتو دروغ نگفته ا ست اما باید ققنوس باشی تا با آتش برابری کنی و میدانست که نیست وپر پروازش نبود
امروز تو مانده ای ودلی که آتشفشان همه ی بغض های عالم است
استوار بمان که روشنترین روز در راه است ودیری نمیپاید این ابر بی بهار
به گوشه ی چشمی چنان توانی کرد-که صد هزاربه از او غلام درگاهت
بتو دروغ نگفته ا ست اما باید ققنوس باشی تا با آتش برابری کنی و میدانست که نیست وپر پروازش نبود
امروز تو مانده ای ودلی که آتشفشان همه ی بغض های عالم است
استوار بمان که روشنترین روز در راه است ودیری نمیپاید این ابر بی بهار
به گوشه ی چشمی چنان توانی کرد-که صد هزاربه از او غلام درگاهت