Friday, January 12, 2007

تو می مانی

تو می مانی
و من
شامی، سحرگاهی، از اینجا رخت خواهم بست.
به ان شهری که در ان سوی دریا هاست. خواهم رفت.
به شهر عشق ،شهر وصل.
افق در انتظار من
چه رنگ تیره ای دارد
ومن در انتظار رفتنم
در گریه می خندم
سحرگاهی از اینجا کولبارم را
که پر از حسرت عشق و محبت کرده ای انرا
بدوشم میکشم
وتا این قایق تنهائیم را بگذرانم از حریم موج
در انتظار باد میمانم
سرود عشق را با لهجه ی فرهاد میخوانم
طناب بادبان بر دیرک مهتاب می بندم
سکان ارزو در دست میگیرم
بسوی سرنوشتی تار میرانم

تو می مانی
و من
با نغمه ی امواج میرقصم
هراسم نیست، باکم نیست
نه از طوفان، نه از گرداب می ترسم
به شب ها می نوردم
چشم را بر خواب می بندم

در ان سوی افق
انجا که شب بر روز مغلوب است
در انجائی که عشق از هر دریچه نور می تابد
وشاعر در سرودش معنی غم را نمیداند
و هر کس هر امیدی داشت می یابد
در انجا خانه خواهم کرد

تو می مانی
ومن
در انتظار تو
بیاد تو
تمام روز را در جام می ریزم
و تلخ دوریت در کام می ریزم
هوس را باز می کارم
وتا سبزت
دوباره باز
به امواج خروشان چشم می دوزم.

2 comments:

Anonymous said...

are sansory ziad dashtam.hama ro hazf kardam

Anonymous said...

سلام مانی عزیز !

...

ارژنگ ِ رنگ
لب بر گیسوی قلم برد
تا مانی ِ مدید را
بوسید منظره ی مرگ
چهارکنج ِجهان سرود
توأمان ِ روشن و تاریک
شکل ِ رسالت
در عبور ِ لب بر پوست

...

دوست عزیز ! ممنونم که به من سر زدی . خیلی خیلی از آشنایی باهات خوشحالم و نمی خوام از دستت بدم . من حرکت تو رو خیلی دوست دارم و خیلی هم دلم می خواد از جاهای دیگه ی دنیا چیزی بدونم . اما هرگز نتونستم رویام رو برآورده کنم . پس می خوام ازت خواهش کنم که اگه ممکنه چشم من هم باش . و برام از جاهایی که دیدی به شکل سریالی و دقیق صحبت کن . به مرور . البته هر وقت فرصت داشتی . اگه ممکنه برام کامنت بزار و یا راههای دیگه ی ارتباطی که خودت می شناسی . . .

من همیشه از این به بعد منتظرت خواهم موند

مانی عزیز !

قربانت ؛ کیوان